کافه های لعنتی ولیعصر
عاقلانه اش این است که وقتی دختری سرگشته و تقریبا عصبانی در خیابان به پستتان می خورد، فکر نکنید خدای جذابیت و مزه پرانی هستید و عوض تنه زدن، تیکه پرانی و کارهایی از این قبیل، راه را برایش باز کنید. اما خب گفتیم عاقلانه و عقل دیگر گزینه انتخابی مردم نیست... این را هنگامی فهمیدم که در آن ظهر تابستانی زیر گرمای بی رحم خیابان های ولیعصر دستم را به طرف کیفم بردم و ناگهان سرگشته و تقریبا عصبانی وسط خیابان خشکم زد. درست حدس زدید. کیفی در کار نبود. یادآوری محتویات درش کافی بود تا بدون فوت وقت و بی هیچ توجهی به ماشین هایی که با بوق های وحشتناک اعلام حضور می کردند و عابرانی که با تیکه پرانی و شیرین کاری های یاد شده سعی بیهوده بر متوقف کردنم داشتند - که واقعا چرایش برایم سؤال است!! - برگردم و به سرعت برق و باد راه کافه را پیش بگیرم. قضیه از این قرار بود که من زیاده روی کرده بودم. حتما می پرسید در چه مورد؟ قطع به یقین در مورد الکل و مشتقاتش نبود. اوه... معلوم است که نیست... من نخورده مستم... مسئله چیز دیگری بود...
در ظهری تابستانی برای خلاصی از گرمای بی رحم خیابان های پر سر و صدا و شلوغ ولیعصر، پشت میز همیشگی ام در کافه ایکس نشسته بودم و در حالی که با دست راست مشغول نوشتن دست نوشته های جدید و با دست چپ مشغول به هم زدن برگ های نعنای موهیتوی دوست داشتنی ام بودم و هر از گاهی چند خط از کتاب رو به رویم را می خواندم، به واکنش استاد سین پس از خواندن دست نوشته ها و نگاه ها و کلمات دوست داشتنیِ از سر رضایتش و همچنین به اختلاف نظر صبح با پدر سر این که چرا مدتی ست دائم سرم در دفتر و کاغذ است و توجه لازم را به محیط بیرون ندارم و مادر که حرف از دهان پدر بیرون نیامده با سر آن را تأیید می کرد و برادر جان که دست به سینه به پیشخوان آشپزخانه تکیه داده بود و به پشتیبانی از من سر تأسف تکان می داد و شاید ده یا دوازده موضوع دیگر از همین قبیل فکر می کردم... حتما می گویید چه ذهن شلوغی! باید بگویم که درست است... درست به همین شلوغی... انقدر شلوغ که تصویر آخرم را یادم نیاید... دست نوشته هایم که تمام شد، سومین موهیتو را خورده و نخورده رها کردم و به قصد پرداخت صورتحساب، میزم را ترک کردم و بعد... بعد همین، بعد هیچ... کارت اعتباری ام را از جیبم بیرون اوردم - همیشه کارت های اعتباری ام را در جیب هایم نگهداری می کنم - و انگار که کسی صحنه های بعدی را از حافظه ام پاک کرده باشد، دیگر چیزی به خاطر نمی آورم. تعجب می کنم... نه... تعجب واژه ی ضعیفی برای بیان این حس است... وحشت می کنم... مگر ذهن من چقدر مشغول بود که کلافه و سرگشته از کافه بیرون زدم و دقایقی بعد درست وسط خیابان فهمیدم که کیفم نیست... که جایش گذاشته ام...
بله... درست است... من نه فقط کیف، که تمام زندگی ام را در آن ظهر تابستانی روی آن میز منحوس درست کنار همان موهیتوهای دل انگیز لعنتی جا گذاشته بودم...
به کافه که رسیدم ابتدا میزها و مشتریان حاضر را از نظر گذراندم. بعد صندلی های خالی... بعد صندلی های پر... بعد زیر میزهای خالی... زیر میزهای پر... کنار پنجره ها، گلدان ها، پای مشتریان... روی پیشخوان ها حتی... و بعد داخل تمام سطل آشغال ها... در آخر دست به دامن کارکنان شدم: «ببینید... چند دقیقه... فقط چند دقیقه... کیفم... یه کیف قهوه ای نسبتا بزرگ با همه دار و ندارم... متوجهین؟ همه دار و ندارم... خواهش می کنم کمکم کنید... چیزی پیدا نکردید؟»... «نه خانم، متأسفیم»...
«نه خانم، متأسفیم»... سه کلمه ناقابل در قبال این همه عجز و التماس من... جلو چشمشان عز و جز می کنم، از شدت ناراحتی حتی کلمه ها را نصفه و نیمه ادا می کنم و به هر دری می زنم، اما تمام چیزی که گیرم می آید همین سه کلمه ناقابل است: «نه خانم، متأسفیم...»
یکی از صندلی ها را بیرون کشیده و نشستم... نشستم که سقوط نکنم... نشستم و به کیف نازنینم فکر کردم... به کتاب مورد علاقه ام که بعد از ماه ها گشتن بالاخره در یک کتاب فروشی کهنه و قدیمی پیداش کرده بودم... به کیف پول قهوه ای هدیه برادر کوچکم... عکس برادر جان... دسته کلیدم... شیشه عطر دوست داشتنی ام... خودنویس اهداییِ استاد سین... آه... دست نوشته های نازنینم... حرف های خصوصی ام... تلفن همراه... فلش مموری ام... عکس ها و فیلم های خانوادگی ام... وای بر من... دسته چک پدر.... جایش گذاشته بود و من برایش برداشته بودم...
با یک حرکت بلند شدم و در حالی که به پهنای صورت اشک می ریختم مسیر خروج را پیش گرفتم...
«صبر کنید... چیزی برایتان داریم»... صاحب کافه بود. جلو آمد و یک تکه کاغذ در دستانم گذاشت... یک تکه کاغذ با سه کلمه و یازده عدد جادویی رویش: «کیفتان... تماس بگیرید»
ادامه دارد...
+ ادامه اش امشب یا فردا... بعد از اینکه رفتم و کیف نازنینم را پس گرفتم...
- ۹۵/۰۶/۰۶