مهـــرناز

و در پشت پرده ها گرگ و میش و سگ و گربه با هم عشق بازی می کنند...

مهـــرناز

و در پشت پرده ها گرگ و میش و سگ و گربه با هم عشق بازی می کنند...

فهمیدنِ بیماری، تنها راه درمان بیماریه

فهمیدنِ بیماری، تنها راه درمان بیماریه

مگه جز من تو این دنیا کسی می گرده دنبالت، کجا میری تو این سرما کجا میری با این حالت

مگه جز من تو این دنیا کسی می گرده دنبالت، کجا میری تو این سرما کجا میری با این حالت

ماند یک منِ دیوانه یاد، ارزانِ تو

ماند یک منِ دیوانه یاد، ارزانِ تو

مرا کم ولی همیشه دوست بدار...

مرا کم ولی همیشه دوست بدار...

به که گویم درد دل را که شود تکرار در آینه کوه

به که گویم درد دل را که شود تکرار در آینه کوه

بیا بیا ببر مرا دلم از اینجا زده است...

بیا بیا ببر مرا دلم از اینجا زده است...

که رفتن من، عین رفتن من باشد، و فرق داشته باشد ، با رفتن دیگران...

که رفتن من، عین رفتن من باشد، و فرق داشته باشد ، با رفتن دیگران...

برگرد خونه حتی اگه با خبر باشی تنها دل خودت برای تو شور می زنه

برگرد خونه حتی اگه با خبر باشی تنها دل خودت برای تو شور می زنه

بیاید کادوهاتون رو بدید لطفا

بیاید کادوهاتون رو بدید لطفا

این داستان: اختلاف سنی!

این داستان: اختلاف سنی!

مهـــرناز

یادت باشه قلب تو شکسته نیست
چیزهای شکسته کار نمی کنند

 

شاید نباید این پست رو می نوشتم...

یا حداقل باید قید جزئیاتش رو می زدم

شاید باید قفلش می کردم !

چیزی که می خواستم رو می نوشتم، یه رمز روش می ذاشتم و بدون اینکه اون رمزو به کسی بدم ولش می کردم همینجا تا سال ها خاک بخوره.

ولی اینجوری فرقی با گناهکارا نداشتم...

پنهون نکن، سرتو بگیر بالا و اجازه نده ترس بهت غلبه کنه

وقتی گناهی نداری...

 

شنبه بود. 21 مهر... هوا یه جوری تاریک بود انگار ساعت 12 شبه! و نه 6 غروب ! 

پشت صف عظیم و سرسام آوری از ماشین ها تو ترافیک گیر کرده بودم و تنها کاری که از دستم بر می اومد چک کردن بیست ثانیه یه بار ساعت مچی ام و روونه کردن نگاهی کلافه به چشمای راننده اسنپ از تو آینه و در آخر نفس عمیق کشیدن و خیره شدن به ماشین های جلومون بود.

دقیقا بیست و پنج دقیقه بود که یک کیلومتر هم نرفته بودیم و من به طور وحشتناکی دیرم شده بود. نگاه دوباره ای به آینه انداختم:

- قرار خیلی مهمی دارم و با این وضع ترافیک اگه بخوام همین جوری بشینم و منتظر باز شدن راه بمونم حتما از دستش می دم. نمی تونم ریسک کنم

انگشتمو کشیدم روی دستگیره در و سعی کردم آرامشمو حفظ کنم. راننده لبخند مطمئنی تحویلم داد و با روی هم گذاشتن چشماش و تکون دادن سرش به یه طرف نشون داد که متوجه شده.

دستگیره رو کشیدم و از اون قوطی نفرت انگیز پیاده شدم. پرسون پرسون یه راه میان بر تو دل کوچه پس کوچه ها پیدا کردم و راه افتادم.

اولین کوچه رو که رد کردم از کارم پشیمون شدم. خیابون خیلی خیلی خلوت و تاریکی پیش روم بود. عجیب بود! چرا تو این خیابون هیچ چراغی روشن نیست! اگه چشم بسته منو می اوردن اینجا و بعد چشمامو باز می کردن فکر می کردم ساعت 1 نصف شب باشه!!

با شنیدن صدای موبایلم از تو کیفم خارجش کردم ولی قبل از اینکه فرصت کنم حتی به صفحه اش نگاه کنم ببینم کیه، با شنیدن صدای موتور از پشت سرم بیخیال تماسم شدم و موبایل و کیف دستیمو چسبیدم و قدم هام رو تند تر کردم.

- ببخشید خانم چند لحظه...

یه حسی بهم می گفت « برو واینسا » و صدا مدام از پشت سر منو خطاب می کرد.

- ببخشید یه ادرس دارم.. ممکنه کمکم کنید؟

ممکنه کمکم کنید و یه راست پیچید جلوم و زد رو ترمز!

پوشیده تو یه کاپشن درشت سرمه ای و یه کلاه کاسکت وحشتناک مشکی!

شیشه دودی کلاهشو با فشردن دکمه ای داد بالا و چشماش نمایان شدن! قسم می خورم تو همون تاریکی رگه های قرمزی که کل سفیدی چشماش رو پوشونده بودن دیدم!

چشماشو تنگ کرد و تکرار کرد:

- ممکنه کمکم کنید؟

ممکنه کمکم کنید و من شنیدم « مجبوری کمکم کنی »

این بار حسم گفت « بدو واینسا » و تا اولین قدم رو برداشتم اون زودتر اومده بود پایین.

دستمو از رو مانتو گرفت و همزمان دری از پشت سرم با صدایی باز شد.

قلبم تو مغزم می کوبید.

 تا به خودم بیام راننده موتوره با کف دست زد تو سینه ام و هولم داد و یکی از پشت منو گرفت و دستشو گذاشت جلو دهنم و صدای فریادمو تو نطفه خفه کرد.

صدای زنگ موبایلم تو صدای بلند ضربان قلبم گم شد. تقلا کردنام برای خلاصی در مقابل زور دو مردی که اسیرشون شدم هیچ نبود. دستی که جلوی دهنم رو گرفته بود نه فقط صدامو بلکه نفسم رو هم قطع کرده بود. به سختی نفس می کشیدم و هر حرکتی از جانب من برای رهایی با یه حرکت از سمت اون دو مرد مهار می شد.

ظرف دو ثانیه برم گردوندن و از همون در بردنم تو و من فقط در دو لنگه بلند و یه ساختمون خیلی قدیمی رو جلو روم دیدم.

چندین پله هولم دادن پایین و چندتای بعدی رو هم کشیده شدم رو زمین و بعد پرت شدم رو یه سری موزاییک شکسته و رو هم چیده شده وسط راهرو و سمت چپ بدنم کامل سِر شد.

andy williams با صدای خیلی آرومی موزیک دوست داشتنی where do i begin رو زمزمه می کرد...

و من... همراه اینا... تو زیر زمین یه خونه قدیمی... که هیچ کس هم خبر نداره... گیر افتاده بودم...

جیغ بلندی کشیدم واولین چیزی که تو دستم اومد رو چنگ زدم و پرت کردم سمتشون ولی حتی مطمئن نبودم کجا انداختمش.

تا سر حد مرگ ترسیده بودم و مغزم فرمان هیچ کاری رو نمی داد.

راننده موتوره با همون کلاه کاسکتش رو به روم ایستاد و دستشو برد به سمت کمربند شلوارش:

- خودت کمکم می کردی راحت تر بهت می گذشت

صدای « خفه شو » ی من و صدای andy تو صدای « خفه شو » نفر دوم گم شد و دوباره یه دست بزرگ رو دهنم قرار گرفت.

اونی که جلوم ایستاده بود با یه ضرب کمربندشو کامل کشید بیرون و اولین ضربه رو به پهلو و کمرم وارد کرد. از درد چشمامو بستم و خم شدم.

دومی از فرصت استفاده کرد و خودشو از پشت چسبوند بهم:

- جون دختر! تو فقط خم شو

مزه اسید معده ام رو تو دهنم حس کردم. فورا صاف وایسادم و اولی اومد تو صورتم. تا خواست بره سمت لبام، زود لبامو کشیدم تو دهنم و دومین ضربه کمربند نثارم شد.

سعی کردم با تکون دادن دست و پام نگه داشتنمو براشون سخت کنم اما نمی دونستم با دو تا حیوون طرفم... و  در حقیقت سه تا..

صدای پایین اومدن نفر سوم رو از پله ها شنیدم و خودمو بیشتر باختم.

- بذارید ببینم این بار چی شکار کردید

راننده موتوره – فعلا برو بالا کشیک بده نوبتت شد صدات می کنیم

و به دنبال این حرف حمله ور شد سمتم و با یه حرکت کمربند مانتومو کشید. اون یکی از پشت علاوه بر دهنم، مچ دستامم گرفته بود و من فقط می تونستم با پاهام از خودم دفاع کنم.

انقدری ترسیده بودم که نتونم تمرکز کنم و متوجه نشم لگدایی که می پرونم اصلا بهشون می خوره یا نه. با القاب وحشتناک و زشت صدام می کردن و می خواستن مهارم کنن. اولی با مشت ضربه ای به شکمم زد و درد تا مغز استخونم رسوخ کرد.

دکمه مانتومو انقدر محکم کشید که کنده شد و پیراهنم رو از یقه پاره کرد.

دستش که بهم خورد مردم و زنده شدم. تقلا کردنام برای مهار دستاش که حریصانه رو بدنم حرکت می کرد فایده ای نداشت.

تمام جونم همراه اشکام از اعماق وجودم بیرون ریخت.

پاهام بین پاهای دومی قفل شد و دست اولی به سمت دکمه شلوارم رفت...

می خواستم جیغ بزنم. جیغی که از همینجا به گوش همه برسه ولی خلع سلاح شده بودم. نه صدایی، نه فریادی، نه دستی نه پایی... همین قدر بی دفاع... در مقابل دو تا مست مواد زده و از قضا مریض جنسی...

اونی که جلوم ایستاده بود دکمه شلوارشو باز کرد و بدون فکر با یه حرکت شلوارشو کشید پایین و خودشو چسبوند بهم.  

چشمامو بستم و تلاش کردم فریاد بزنم اما با دستی که جلو دهنم گرفته شده بود جز یه سری اصوات گنگ و نامفهوم چیزی به گوش نمی رسید. دلم می خواست عق بزنم...

به خودم می پیچیدم و وول می خوردم که دسترسی رو براشون سخت کنم ولی با شنیدن حرفاشون تمام تنم از وحشت یخ بست.

- اه تف تو این شانس... پریوده که

ضربه دیگه ای با کمربند بهم زد و چنگی به گردنم انداخت. سوزش رو روی تک تک سلول های پوستم حس کردم.

- عیب نداره من که مشکلی ندارم. تازه راه های رسیدن زیاده

اگه راه داشت همونجا خودمو می کشتم...

چند دقیقه بعدی رو تعریف نکرده رد می کنم ................................................

چِت و مستی شون به روشنی روز بود. موبایل خودش و مال منو که اصلا نمی دونستم از کی دستشه گرفت جلوم و با همون وضع ازم خواست لبخند بزنم...

لحظه ای که حواسش پرت این کار بود، نفر دومی همون طور که با یه دست مچ دستامو گرفته بود دست دیگه اش رو از رو دهنم برداشت و خواست بذاره جای دیگه که همون لحظه با تمام وجودم جیغی کشیدم که همه شون هول شدن.

 دستای دومی دور دستام و پاهای قفل شدش دور پاهام شل شد و تا خواست دوباره دهنمو بگیره دستامو از حصار پنجه هاش بیرون کشیدم، پامو خم کردم و با پاشنه پا ضربه ای بین پاهاش نشوندم.

صدای فریادش که بلند شد خم شدم از رو زمین تکه ای از تکه های شکسته موزاییک برداشتم و پرت کردم به سمت نفر اولی که سمتم می اومد. خورد به قفسه سینه اش و لحظه ای – فقط لحظه ای – از حرکت ایستاد.

موبایلم رو از بین دستای سیاه و چندشش بیرون کشیدم، با کف دست زدم تو سینه اش و هولش دادم عقب و پشت سر هم جیغ می کشیدم تا بلکه فریادم به گوش کسی برسه.

از ترس جیغ هام بود یا چی نمی دونم ولی به شدت هول شده بود و تمرکزشو از دست داده بود. بین فحش دادناش موهامو پیچید دور دستش که این بار پامو خم کردم و با همه جونی که داشتم زانومو بین پاهای آشغالش کوبیدم. صدای فریاد این یکی از قبلی بلند تر بود. 

می تونستم صدای پاهای سومی رو بشونم که با گفتن « چه خبر شده چه خبر شده » به حالت دو داشت از پله ها پایین می اومد.

فوری پشت ستون عریضی که کنار راه پله ها قرار داشت پنهون شدم و لباسامو تا جایی که تونستم مرتب کردم. باورم نمی شد یه روز وقتی andy داره قسمتی از ترانه محبوبم رو فریاد می زنه پا به پاش گریه کنم... و حتی تو حالتی مجبور به گوش دادنش بشم که به کل معنی اش رو برام از دست بده... برام یاد آور درد بشه و دیگه دلم نخواد بهش گوش کنم...

به محض اینکه سومی ستون رو رد کرد و رفت جلوتر، از اونجا بیرون اومدم و با نهایت سرعت دویدم سمت پله ها.

انگار انداخته بودنم تو یه سیاهچاله و بهم گفته بودن فقط سی ثانیه وقت داری خودتو به پشت در برسونی وگرنه خلاصی!

بی توجه به زمین خوردنام و وایسا وایسا گفتنای نفر سوم، با نهایت سرعتی که داشتم پله ها رو دو تا یکی و سه تا یکی رد کردم و وقتی به در رسیدم سرعتمو بیشتر کردم وبا سمت راست بدنم که هنوز کمی حس توش مونده بود، کوبیدم به در و در باز شد و من بدون اینکه حتی برگردم پشت سرمو نگاه کنم با اخرین جونی که تو پاهام مونده بود، با همون سر و وضع و لباس های پاره و موهای اشفته و گردن خونی دویدم تو خیابون.

حتی یه نفر هم تو خیابون نبود. انگار از اون زیر زمین هیچ صدایی به این بالا نفوذ نکرده بود...

تا تونستم دویدم و تا جایی که شد پشت سر هم جیغ کشیدم ولی خیلی طول نکشید که صدام به دلیل تنگی نفس خاموش شد... نفس نفس زنان خیابون رو رفتم بالا. هیچ ایده ای نداشتم دارم کجا می رم یا باید کجا برم یا حتی وایسم یه گوشه و به یکی زنگ بزنم. مغزم از کار افتاده بود و تمام اعضای بدنم رو آخرین سیگنال قفل کرده بودن: « فقط بدو »

اگه یکی منو می دید فکر می کرد دارم از دست یه عده قاتل زنجیره ای و جانی فرار می کنم... که کم از اون نداشت...

همش حس می کردم دارن پشت سرم میان و همین باعث شد حتی سرعتمو کم نکنم و به همین دلیل اسپری تنفسی ام -  که از تو کیفم که لحظه آخر پسش گرفته، برداشته بودم   -  بعد از دو بار استفاده سریع از دستم بیفته. و این در حالی بود که به دلیل عجله و شوکی که بهم وارد شده بود حتی نتونسته بودم درست ازش استفاده و هوا وارد ریه هام بکنم...

نفس نفس زنان خم خیابون رو رد کردم و تو همون کورسوی نور از دور یه اتاقک کوچیک نگهبانی دیدم.

انگار دنیا رو بهم دادن! به سمتش پرواز کردم و نزدیک که شدم پاهام دیگه به اختیار خودم نبودن... رو دو زانو کف آسفالت سرد خیابون فرود اومدم و با فکر رسیدن به یه جای امن، تمام این چند دقیقه رو عق زدم ...

همه این اتفاق ها شاید سر جمع چند دقیقه بیشتر نشد ولی به قدری رو من اثر گذاشت و شوکه ام کرد که تا چند لحظه اول اصلا مغزم فرمان به هیچ کاری نمی داد و بعدش هم تا خواستم فرار کنم اسیر دست نفر دوم شدم و تمام تلاشم برای فریاد زدن به فنا رفت و دست و پا زدن و لگد پروندن و چیزهای مختلف پرت کردنام – تو لحظات خیلی کوتاهی که دستام باز بود – بی فایده موند.

تک و تنها

تو چنگ دو تا حیوون مست و مواد زده!

و بعد سه تا مست...

سه عدد مریض جنسی...

 

در زبان فرانسه واژه ای هست به نام « لیفون سیسیته » به معنای انسانی که از شدت دلتنگی توان هر حرکتی رو از دست میده. معادلش تو زبان فارسی انسانیه که از شدت ترس و وحشت این حالت بهش دست میده. حتی معادلش هم نیست، یه چیزی فراتر از اونه. یه جور فلج مغزی و اندام های حسی و حرکتی. مغزت دستور میده بدو ولی پاهات... نه تنها جایی نمیرن، حتی تکونم نمی خورن! و این روحته که زخم می خوره و آهسته آهسته با همون پوسته زخمی ترکت می کنه...

 

که رفتن من

عین رفتن من باشد

و فرق داشته باشد

با رفتن دیگران...

 

 

شاید نباید این پست رو می نوشتم...

یا حداقل باید قید جزئیاتش رو می زدم

شاید باید قفلش می کردم !

چیزی که می خواستم رو می نوشتم، یه رمز روش می ذاشتم و بدون اینکه اون رمزو به کسی بدم ولش می کردم همینجا تا سال ها خاک بخوره.

ولی اینجوری فرقی با گناهکارا نداشتم...

پنهون نکن، سرتو بگیر بالا و اجازه نده ترس بهت غلبه کنه

وقتی گناهی نداری...

 

نوشتمش

که رفتن تو

عین رفتن تو باشد

و فرق داشته باشد

با رفتن دیگران...

 

 

 

+

 

  • ۹۷/۰۷/۲۶
  • مهرناز .ج

نظرات (۱۱)

  • صبورا کرمی
  • وای... مهرناز بخدا لحظه لحظه خودم رو تو اون وضع تجسم کردم‌.. اشکم دراومد... وایی..... الهی بمیرم... تو خیلی شجاعی‌..‌. خیلی شجاعی ک تونستی فرار کنی... الهی بمیرم برای حالت... وای حالم بده...
    پاسخ:
    خدا نکنه.. ممنون عزیزم... 10 روز گذشته.. بهترم الان ممنون
    وااای مهرناز چی شده؟؟؟؟؟ نفسم بند اومد دختر 
    پلیس گفتی؟؟؟؟؟؟ به پلیس گفتی ؟ الان بهتری ؟؟؟
    پاسخ:
    الان بهترم ممنون عزیزم
    نه نگفتم...
    واای مهرناز ... چقدددررر ترسناک بوده ... چه لحظه های سختی بود.
    وای
    همه اون استرسو حس میکردم موقع خوندن... خداروشکر تونستی از دستشون فرار کنی. واقعا خداروشکر
    پاسخ:
    ...
    :(
    واقعی بود؟!!!
    همه‌ش منتظر بودم بگی داستانه :(
    پاسخ:
    واقعی بود...
  • خانم انار
  • خفه ام خقط خفه
    پاسخ:
    انار ... :(
  • گندم بانو
  • حتی خوندنش هم برای من درد داشت!! :(
    پاسخ:
    گندم ...   :(
  • صبورا کرمی
  • مهرناز جان... خوبی؟ خیلی نگرانتم... روزی نیست بهت فکر نکنم... بهتری عزیزم؟
    پاسخ:
    بهترم عزیزم
    پیامات رو خوندم. خیلی معذرت می خوام که ناراحتت کردم. ببخشید خیلی نگرانت کردم
    واقعا قصدم این نبود ولی... گاهی وقتا ادم مجبوره این چیزا رو بنویسه..
    ممنونم که به یادمی. که بهم فکر می کنی
    دلگرمی بزرگیه. نگران نباش دیگه عزیزم
    الان خوبم ...
  • صبورا کرمی
  • هیچ کاری که از دستم بر نمیاد... کاش میتونستم برای حالت کاری کنم...
    به پلیس بگو. حتی شده فقط زنگ بزنی و بگی زنگ بزن و بگو... 

    پاسخ:
    همون موقع اون سربازه که رفتم پیشش بیسیم زد چند نفر اومدن رفتن دیدن هیچ کس اونجا نیست. رفته بودن
    مدرک می خوان
    یه چیزی بیشتر از زخم های روی گردن و کبودی های بدن من!!
    همین قدر بی در و پیکر ...
    همین که میای صدام می کنی و حالمو می پرسی دلگرمیه. کار از این بالاتر؟ نزن این حرفو
    تو شادیات جبران کنم عزیزم
  • صبورا کرمی
  • 😔😔😔😔
    چرا انقدر مملکت بی در و پیکره... چرا انقدر آرامش اعصاب نداریم...
    پاسخ:
    ...
  • صبورا کرمی
  • ای کاش میتونستم کاری بیشتر از این بکنم... این کاری نیست... این فقط نگرانت بودنه. عملا هیچ کاری نمیتونم بکنم 🙁😔
    پاسخ:
    نگران نباش عزیزم
  • گندم بانو
  • وای مهرناز :((
    باز خدا رو شکر تونستی فرار کنی
    پاسخ:
    ...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">