دوست من، آووکادو
بوی بهار نارنجمی امد. عطر خوش بهار نارنج پره های بینی ام را به بازی گرفته بود و چشمانم را به باز شدن وا می داشت. باز که شدند آسمان رنگ آبی اش را سخاوتمندانه به رویم پاشید. دست و پایم را تکان دادم. حس کردم رو شاخه و برگ های یک درختم. درختی که بوی بهار نارنج می داد ولی درخت نارنج نبود. آخرین چیزی که به یاد داشتم تصویر خودم در فاصله چند متری یک درخت آووکادو بود. اووکادویی که عطر بهارنارنج می داد... عطر خوش عاشقی... چشمانم بستم و عطرش را داخل ریه هایم کشیدم...
چشمانم را که باز کردم حال و هوای عجیبی داشتم. احساساتی زنانه با نگاهی مردانه! حس می کردم زنانه در آغوشی مردانه حل شده ام و برای اولین بار از چشم یک مرد به دنیا نگاه می کنم. آن قدر ها که فکر می کردم بد نبود. احساس داشتم. می فهمیدم، حس می کردم، دوست می داشتم و چیزی شبیه عشق در من زاده می شد...
اما امان از روزگار که احساس نداشت. نمی فهمید، دوست نمی داشت و چیزی شبیه عشق درونش زاده نمی شد.
عاقبت روزی با پرواز فرانکفورت من را همراه شاخ و برگ های درخت به زمین ریخت و بوی خوش بهار نارنج را فدا کرد...
دیگر بوی باران می امد...
ولی روزگار که احساس نداشت و چیزی شبیه عشق درونش زاده نمی شد... چسبیده بود به چتر و نمی فهمید باران اتفاقی ست که زیر چتر افتاده...
درخت مهربانم
اعترافات مردانه ات رسم مهر و وفا به من اموخت...
روزگارت بارانی... از جنس باران های زیر چتر...
تولدت مبارک دوست من، آووکادو 🌹
- ۹۴/۱۱/۲۶