مهـــرناز

و در پشت پرده ها گرگ و میش و سگ و گربه با هم عشق بازی می کنند...

مهـــرناز

و در پشت پرده ها گرگ و میش و سگ و گربه با هم عشق بازی می کنند...

فهمیدنِ بیماری، تنها راه درمان بیماریه

فهمیدنِ بیماری، تنها راه درمان بیماریه

مگه جز من تو این دنیا کسی می گرده دنبالت، کجا میری تو این سرما کجا میری با این حالت

مگه جز من تو این دنیا کسی می گرده دنبالت، کجا میری تو این سرما کجا میری با این حالت

ماند یک منِ دیوانه یاد، ارزانِ تو

ماند یک منِ دیوانه یاد، ارزانِ تو

مرا کم ولی همیشه دوست بدار...

مرا کم ولی همیشه دوست بدار...

به که گویم درد دل را که شود تکرار در آینه کوه

به که گویم درد دل را که شود تکرار در آینه کوه

بیا بیا ببر مرا دلم از اینجا زده است...

بیا بیا ببر مرا دلم از اینجا زده است...

که رفتن من، عین رفتن من باشد، و فرق داشته باشد ، با رفتن دیگران...

که رفتن من، عین رفتن من باشد، و فرق داشته باشد ، با رفتن دیگران...

برگرد خونه حتی اگه با خبر باشی تنها دل خودت برای تو شور می زنه

برگرد خونه حتی اگه با خبر باشی تنها دل خودت برای تو شور می زنه

بیاید کادوهاتون رو بدید لطفا

بیاید کادوهاتون رو بدید لطفا

این داستان: اختلاف سنی!

این داستان: اختلاف سنی!

مهـــرناز

یادت باشه قلب تو شکسته نیست
چیزهای شکسته کار نمی کنند

انـدر احـوالات دانشجـونمـاها

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۶ ب.ظ

انـــدر احــوالات دانشجــــو نمــاها

- بازم شما دو تااااااااااا

مانده بودم چهره نالانش را دریابم یا صدای نخراشیده اش را !

- من نمی دونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که هر ترم باید ریختِ شما دو تا رو سر کلاسام تحمل کنم

بسیار دوست داشتم دهان باز کنم و بگویم همین استاد شدنتان بزرگترین گناه به خود و جامعه بشری بود ولی چه کنم که این دهان باید بسته می ماند چرا که او مثلا استاد بود و من مثلا دانشجو! پس پا روی پا انداخته و همراه رفیق گرمابه و گلستانم - فرنوش - به ادامه توهیناتی که استاد در حضور دانشجوها به ما نسبت می داد، گوش جان سپردم:

- بابااااا این همه کلااااس! به چه زبونی بگم. یه جوری، یه جا کلاس بر دارید که اصلا چشمم بهتون نیفته

یکی نبود به ایشان بگوید جای اینکه اینطور گلو جر بدهی بگو در این دو ساختمان فکستنی که به اسم دانشگاه به ما قالب کرده اند با آن‌ چهاردیواری های داخلش که با پنجره های بلند کم از اتاق های تیمارستان ندارد، با آن دو وجب فضای آزاد که وقتی نگاهش می کنی بیشتر به زیرسیگاری شباهت دارد تا حیاط، با‌ آن مثلا استادهایی که تا بیشتر دانشجویان موفق می شدند درس مربوطه شان را به زور مقاله و ترجمه و پروژه های کپی برابر اصل به همراه روش های نوین تقلب و چاپلوسی و اندکی هم با درس خواندن و صد البته نظر لطف خود استاد که از دعای مادر گیراتر بود، پاس کنند توهم استاد نمونه بودن برشان می دارد و طی یک حرکت جان نثارانه تمامی درس های مربوط و غیر مربوطه را بدون داشتن اطلاعات کافی و از آن مهم تر بدون دارا بودن قدرت بیان مناسب ارائه می دهند، ما دقیقا کجا باید چه کلاسی برداریم تا مبادا چشم حضرت عالی به ما بیفتد؟؟

با تمام این وجود باز هم خانمی کرده و ساکت ماندیم. یکی از پسران از ته کارگاه اظهار نظر فرمود:

- استاد مگه چه کار کردن؟!!

گفتن این حرف همانا و باز شدن سر درد دل استاد همانا! بر پشت صندلی تکیه زد و ژست همیشگی که گویا فقط مختص بدگویی راجع به ما بود را به خود گرفت و شروع به نطق کردن نمود:

- کارررررر؟!!! کاش کار می کردن! والله کاش کار می کردن! لامذهبا کار نمی کنن که فقظ خون به جیگر می کنن

من نگاهی به فرنوش و فرنوش نگاهی به من انداخت! دیگر بعد از سه سال به درجه ای رسیده بودیم که با نگاه هم منظور خود را برسانیم. باز هم یکی دیگر از دانشجویان که از قضا ایشان هم پسر بودند، با لودگی ابراز وجود کرد:

- استاد خون به جیگر کردن یعنی دقیقا چی کار کردن؟؟

استاد عینک ته استکانی اش را به چشم زد. و پسر با دقت از زیر نظر گذراند و گفت:

- عجله نکن. در طول ترم خودت به چشم می بینی چه کارها که این دوتا با هم نمی کنن

یک باره گویی مطلب مهم و تأسف باری یادش آمد که چنان بر میز کوبید هوش از سر همه مان پرید.

استاد - لامذهبا همه جا هم با همن دوتایی آتیش می سوزونن

چنان می گوید آتش هرکس نداند فکر می کند ما چه کار کردیم!! صدایی از پشت ما آمد:

- خب استاد جداشون کنید یکی شون این کد بیاد اون یکی کد بعد

باز هم نگاه معناداری بود که همراه پوزخند بین من و فرنوش رد و بدل شد. گویی با نگاه به هم می گفتیم «زهی خیال باطل! فکر کن یک درصد بتوانند ما را از هم جدا کنند» ! استاد هم در این چند ترم بر تمام حرکات ما واقف شده بود که دو مرتبه بر میز کوبید و با انگشت سبابه نشانمان داد و طوری که انگار چیز مهمی را کشف کرده باشد گفت:

- دیدید؟ دیدید چه جوری همو نگاه کردن؟ همیشه همینن!! اول یه نگاه به هم می کنن و بعد خدا می دونه چه آتیشی و کجا دومَنِمون رو می گیره

و بعد خطاب به پسری که پشت ما نشسته بود و چند لحظه پیش آن پیشنهاد مضحک را بیان کرد، گفت:

- فکر کردی! با یکیشون این کارو بکنی جوری دوتاشون با هم درسو حذف می کنن که نفهمی کِی حذف کردن!

با انگشت بینی اش را خاراند. نفسی تازه کرد و ادامه داد:

- این کارو کردم که می گما. البته یه بارم یکیشون رو حذف کردم به اون یکی گفتم حق نداری درسو حذف کنی وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. فکر می کنین چی کار کرد؟

دانشجویان گویی آمده بودند تأتر! چنان همگی سراپا چشم شده و خیره به دهان استاد منتظر ادامه بودند که گفتم حتی نفس کشیدن هم از یادشان رفته!

استاد - سر جلسه امتحان برگه اشو سفید داد. فقط اسم و فامیل نوشته بود که بیفته و دوباره ترم بعد با رفیق شفیقش برداره. حالا من چی کار کردم؟

نمی دانم کدام از خدا بی خبری به او گفته خنده به صورتش می آید که این چنین تقلا می کرد و تمام اعضای صورتش را به کار گرفت تا نیشی به پهنای صورت باز کند و دندان های پوسیده و کرم خورده اش را به معرض نمایش گذاشته و از لا‌ به لایشان بغرد:

- هیچی! منم نامردی نکردم با همون برگه سفید پاسِش کردم

ناگهان چنان صدای خنده ای در فضا شلیک شد که گویی در خدمت یکی از قهارترین دلقک های سیرک هستیم! همه با دهان هایی باز و چشمانی که اشک ازشان می چکید محو استاد بودند، من اما با نگاهی تأسف بار! گمان می کردم در این سه ماه تعطیلات ‌تابستانی زمانِ رسیدگی به شعور و سعی بر ازدیادِ آن داشته غافل از آن که شعور نه تنها به بعضی ها نیامده، بلکه از آنها نیز به شدت گریزان است!

ببین چطور کلاس را رها کرده و به جای تدریس، دو دختر را به سخره گرفته و سوژه لودگی هایش را جور کرده است! 

سرانجام وقتی همگی خوب به ریش ما خندیدند گلویی صاف کرد و با خط کش بلندش میز را نشانه گرفت و چندین بار بر آن کوبید:

- خب دیگه بریم سراغ درس

نه جان من حالا بودیم در خدمتتان !

استاد - همین اول بگم دو نمره تون رو ترجمه تشکیل می ده

پوزخندی همزمان بر لب های من و فرنوش جا خوش کرد! آخر کارگاه، ترجمه اش کجا بود! همه ما به خوبی می دانستیم که این ترجمه ها در ظاهر حاملِ بیش از دو نمره نیستند، اما در باطن قدرتی فراتر از تمامِ بیست نمره را دارا می باشند. چنانچه اگر جسارت کنی و قید آن دو نمره را بزنی به چشم خواهی دید که استاد گرامی چطور قید تو و بیست نمره ات را با هم می زند!!

استاد از جایش بلند شد و کنار یکی از دستگاه ها ایستاد و توضیح داد:

- همون طور که می دونید اینجا کارگاه ماشین افزاره و ما به یکی از ماشین ها به اسم « سی اِن سی » می پردازیم. طرز کار دستگاه با برنامه نویسیه. یعنی برخلاف ماشین های دیگه که دستی یا با چند تا دکمه کار می کنند، این یکی با برنامه کار می کنه. حالا چطوری؟

قطعه چوبی در دست گرفت و ادامه داد:

- مثلا می خوایم روی این چوب یه طرح هندسی بِبُریم. اول برنامه اش رو به زبان ماشین وارد دستگاه می کنیم که بهتون یاد می دم چه جوری. بعد با روشن کردن دستگاه و اعمال تنظیمات مربوطه می بینید که دستگاه خودش شروع به برش می کنه.

یک دفعه مکث کرد و کمی سرش را خاراند. نگاهش که من و فرنوش را نشانه گرفت دو دستی بر سر خود کوبیدم. حتما باز می خواهد لطفش را شامل حال ما کند! چنین هم شد. متفکر ما را نگاه کرد و بعد از مکثی کوتاه به حرف آمد:

- اصلا شما دو تا چیزی فهمیدین؟ به خدا که اگه از شما سی اِن سی دان در اومد، از منم فلان چیز در میاد

و باز هم شلیک خنده دانشجویان ! به حالت انزجار رسیدم! استاد هم انقدر بی تربیت؟ به فرنوش نگاه کردم. او هم کوه آتشفشان شده بود و بدتر آنکه عاجز بودیم و محکوم به سکوت! درست در همین زمان صدایی از سمت راستمان بلند شد:

- آره خدایی دخترو چه به این کارا. چی تو خودتون دیدین بابا برید کهنه تونو بشورید بذارید جا واسه بقیه باز بشه

از کنایه اش ناراحت که نشدم هیچ، بلکه همچون فرشته ای آسمانی نگاهش کردم چرا که اگر او لب به اراجیف باز نمی کرد عقده خفه شده ام در گلو تبدیل به حناقی می شد که عنقریب جانم را می گرفت‌ ولی اکنون می توانستم بدون کوچکترین نگرانی رهایش سازم. این که دیگر استاد نبود مجبور باشم احترامش را نگه دارم! من اگر از پس یک دانشجو هم بر نیایم دیگر به چه کار آیم؟ نگاهش کردم که لبخند فاتحی بر لب داشت و گویی بر بلندای کوه غرور سیر می کرد! با پوزخندی شبیه، مقابله به مثل کردم و گفتم:

- با کدوم خاک راحت ترین؟

تای ابرویی بالا داد و گفت:

- که بریزم تو سرتون؟

و به دنبالش قهقهه دوستان و حتی خود استاد ! پوزخندم را عمیق تر بر لب نشانده و جواب دادم:

- نه. که باهاش دهنتون رو گِل بگیرین قبل از این که خودم دست به کار شم

ناگهان سکوت بر کلاس حکم فرما شد و این بار نوبت من و فرنوش بود که بر بلندای کوه غرور سیر کرده و از آن بالا همه را از زیر نظر بگذرانیم اما دیری نپایید که با لطف و توجه بیش از حد استاد به ما، از بالا به پایین سقوط کرده و در حضور همه با خاک یکسان شدیم. مرا به نام خواند و گفت:

- بیرون! تا سه جلسه هم حق حضور در کلاسو نداری تا دیگه در حضور من بلبل زبونی نکنی!

حرف برای گفتن زیاد داشتم اما مگر می شد حرف زد؟ حرف نزده سایه مان را با تیر می زدند! کیف به دست نزدیک در شدم که صدای فرنوش را شنیدم:

- بی شخصیت بی شعور. حیف که اینجا دانشگاهه وگرنه می دونستم چه جوری از خجالتت در بیام

با انگشت سبابه همان پسر مذکور را نشانه گرفته بود و تهدیدش می کرد! همه انگشت به دهان نظاره گر فرنوش بودند، من با افتخار ! مطمئن بودم بدون من در کلاس نمی ماند. وسایلش را جمع کرد و از جایش بلند شد.

استاد - کجا؟

فرنوش کیفش را بر دوش انداخت و گفت:

- با اجازه تون بیرون‌. تا سه جلسه هم نمی یام که دیگه یادم باشه در حضور شما بلبل زبونی نکنم

دست در دست هم از کلاس خارج شدیم و مانند بمبی از خنده منفجر شدیم. استاد همانجا وسط کلاس خشکش زده بود و بچه ها هر کدام نظری می دادند:

- عجب لاتایی ان !!!!

خلاصه درد سرتان ندهم. تا آخر ترم کلاس بدین منوال اداره شد. اگر بگویم کلاس فقط روی من و فرنوش می چرخید، دروغ نگفتم !

این گذشت تا روز امتحان فرا رسید. امتحان عملی به صورت گروه های دو نفره برگزار می شد. من و فرنوش هم که گفتن نداشت! دیگر همه می دانستند قطع به یقین در یک گروه قرار می گیریم!

استاد از تمام گروه ها امتحان گرفت و ما را به آخر موکول کرد. استاد بود دیگر! فعلا ساز دست ایشان بود و ما هم جز رقصیدن کاری ازمان برنمی آمد!

به ما که رسید نیشش را در استخوانمان فرو کرد:

- آخه از شما دوتا چه امتحانی بگیرم که هم خدا رو خوش بیاد هم شما بتونید پاس کنید!

و باز هم سیل قهقهه یک مشت دانشجوی چاپلوس! ناگهان استاد بشکنی در هوا زد و گفت:

- آهان فهمیدم! گروه ها دو نفره بودن اما عیب نداره. همه دوتایی، شما دوتا با همه. ببینم می تونید پاس کنید یا نه

دانشجویان دیگر به قهقهه اکتفا نکردند، صداهای عجیب و ناهنجار از خود در اورده و یکایک و گروهی زمین را گاز می زدند! نمی دانم کجای این چرندیات این همه خنده داشت! فرنوش سکوتمان را شکست:

- نه استاد ممنون. از این لطفا در حق ما نکنید، از شما به ما رسیده

من هم پشتش امدم:

- بله استاد. بی زحمت زودتر امتحانتون رو بگیرید بیشتر از این وقتتون رو نگیریم

یعنی زودتر امتحانت را بگیر کار و زندگی داریم !! استاد سری تکان داد و همراه چرخش دست در هوا متذکر شد:

- باشه! از ما گفتن بود !!

و بعد طرحی را به دستمان داد و به کنار رفت. من و فرنوش که از قبل تصمیمان را گرفته بودیم نگاه خصمانه ای به هم کردیم و در صدد اجرای نقشه شوممان بر آمدیم.

دقایقی بعد در حالی که از شدت خنده در معرض انفجار بودیم و به سختی خود را کنترل می کردیم، استاد را صدا کرده و پایان یافتن کارمان را به او اطلاع دادیم.

هنگامی که استاد کنار دستگاه جای گرفت و قطعه را در محل مربوطه جایگذاری کرد، نگاه منتظرش را به ما دوخت و من با زدن کلید « اینتِر » و فرنوش با زدن کلید « پاوِر » دستگاه، هر دو فاتحه این یک واحد را خوانده و‌ از همین حالا خود را در کلاس های ترم بعد کارگاه « سی ان سی » حاضر می دیدیم.

پس از فشردن دو کلید مربوطه تنها کاری که کردیم از دستگاه فاصله گرفتیم و بعد از آن دیگر نتوانستیم خود را نگه داریم. این بار صدای خنده ما بود که گوش فلک را کر کرد!

با آن تعداد چرخش و قدرت برشی که ما در برنامه به دستگاه داده بودیم استاد که سهل بود، اگر انیشتین هم از درون گور بلند می شد و در کلاس حضور به هم می رساند، نمی توانست کاری بکند. دستگاه با صدای ناهنجار و گوشخراشی چنان بی رحمانه قطعه و هرچه دم دستش بود می برید که گفتیم هم اکنون به پرواز در می آید و کلاس را به چند صد قسمت مساوی برشی جانانه می دهد!

استاد چنان با وحشت به دستگاه نگاه می کرد گویی قاتلش را پیش چشم می بیند! دانه های درشت عرق بر پیشانی و روی گردنش خودنمایی می کرد. انقدر هول شده بود که نمی دانست اگر جای آن همه تقلا و داد و فریاد زدن‌ و بچه ها را به کمک خواستن، تنها کلید خاموش را فشار دهد همه چیز به حالت طبیعی بر می گردد! اما او نیز مانند دستگاه افسار پاره کرده و رو به دانشجویان عربده می زد:

- یکی اون ورشو بگیره... نه تو بیا این ورشو بگیر..‌ تو همه وسایل رو میزو جمع کن..‌ بچه ها مواظب انگشت و دستتون باشید بگیره به دستگاه قطع شده ها...

ای خداااا این همه جماعت که تا پیش از این ادعاهایشان همچون طبلی تو خالی گوش فلک را می کرد، یعنی به عقل هیچ کدامشان نمی رسد جای این کولی بازی ها دستگاه را خاموش کنند؟ من و فرنوش دلمان را گرفته و از خنده پهن زمین شده بودیم!

دستگاه از شدت چرخش و بریدن قطعه تکان های بدی می خورد. با هر یک چرخش یک میلی متر از جایش تکان می خورد. صحنه مضحکی شده بود. دستگاه در حال حرکتی کندوار، استاد به دنبال دستگاه و بچه ها به دنبال استاد !!! به راستی عقل هم چیز خوبی ست که خدا از بعضی بندگانش دریغ کرده!!!!

سرانجام نمی دانم چه مدت گذشت و عقل ناقص کدامشان کار کرد که دستگاه را خاموش کردند! آن هم نه با کلید، با از برق کشیدن کلیه دستگاه ها !!! من و فرنوش دیگر بیش از این از شدت خنده اشک از چشمانمان نمی آمد! استاد نگاه خشمگینش را همچون ببر درنده ای متوجه ما ساخت و تا خواست به سمتمان حمله کند و ما را زیر ضربات احتمالی اش تکه و پاره کند، بچه ها مانعش شدند و او را با هر زحمتی بود نگاه داشتند. حال که دید دستش به ما نمی رسد دهانش را باز کرد و مانند همیشه با الفاظ زیبا و گرانقدرش از خجالتمان در آمد:

- گورتون رو از کلاس من گم کنید بیرون دخترای دیوونه. نزدیک بود کل کلاس به خاطر این کار شما به ... بره. یعنی من بدونم شما رو کی زاییده... برید بیرون... کم مونده بود دستم قطع شه...

استاد بود دیگر! عصبی بود، دستش به جایی بند نبود، این چنین حرف می زد! نفسی تازه کرد و نطقش را از سر گرفت:

- این کارو کردین که مثلا پاس نشین و به خیال خودتون ترم بعدم بیاید بشید آینه دق من ولی کور خوندین... نامردم اگه پاستون نکنم... مگه دیوانه ام... پاس نکنم که ترم بعد جای تلفات مادی، تلفات جانی هم بدیم... شما دانشجویید؟؟؟؟؟ نه خدایی شما دانشجویین؟؟؟ حیف دانشجو که به شما بگن، شما دانشجو نمایین...برید بیرووووووون دیگه نبینمتون.... بیرووووووون

چنان عربده می کشید که گفتم گلو و حنجره و لوزه و هر آنچه در آن ناحیه بود به فنا رفت! همان‌طور که دست روی قلبش می گذاشت روی نزدیک ترین صندلی نشست. من و فرنوش هم که به هدف خود رسیده و به نحو احسن تلافی این چند ترم را در اورده بودیم، دیگر ماندن را بیش از این جایز ندیدیم و از جلو چشمان به خون نشسته استاد دور شدیم!

و اینگونه بود که بدون کوچکترین تلاش و زحمتی درس گرامی خود به خود پاس شد...

از آن به بعد سعی کردیم حتی الإمکان در دانشگاه جلو چشم استاد آفتابی نشویم وگرنه حسابمان با کرام الکاتبین بود!

فقط نمی دانم چرا تمام دانشجویانی که از ساختمان دو بیرون می آمدند به من و فرنوش به چشم دو موجود عجیب و ناشناخته نگاه می کردند!

پیگیر که شدیم کاشف به عمل آمد که استاد مذکور جلسات اولیه کلاسش جای آنکه نحوه تدریس و روند کلاس را برای دانشجویان بازگو کرده و خود را به آنها معرفی کند، من و فرنوش را به آنها معرفی کرده و طی چند جلسه توجیهی شرح حال کامل و زاید الوصفی از رسوایی به بار آمده بهشان می دهد! چنان که پس از آن بیشتر دانشجویان ما را شناخته و حتی با دست نشانمان می دادند!!!!!!

استاد بود دیگر... دستش به جایی بند نبود، پشت سرمان از خجالتمان درمی آمد !

و این گونه بود که مضمون کلاس های استاد از « سی ان سی » به « آن دو دختر که بودند و چه کردند » تغییر هویت داد...

 

                                                                                                               مهــــرناز.ج  

  • ۹۴/۰۷/۲۲
  • مهرناز .ج

مهرناز.ج

نظرات (۳)

  • روشنا ی صبح
  • وای خدا چقدر خندیدم!
    خیلی باحال بود
    :))))))

    حقش بوده استاد بیشووووور
    پاسخ:
    بی شعورو خوب اومدی 😂
    خوبه و من خیلی خوشحالم که خنده رو لبتون اومد 🌹🌹🌹🌹
  • artemis nasseri
  • 😂😂😂
    خیلی خیلی باحال بود
    کلی خندیدم
    ممنون
    پاسخ:
    نظر لطفته :))
    قربانت 🌹 
    :)))) وااای خدا ترکیدم! دمت گـــرم
    اســـتاده دیــگه!اصلا اگه اذیتش نکنی دانشگاه رفتن بی معنیــه
    پاسخ:
    :))
    واقعا.. استاد است دیگر
    گاهی تنش می خارد
    اما اشتباهی
    تن ما را می خاراند :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">