کافه های لعنتی ولیعصر 2
با عرض پوزش و شرمندگی به خاطر دیر شدن ادامه این پست...
و خیلی اختصاصی تقدیم به گندم جان که انقدر پیگیر این ادامه شد تا بالاخره نوشتمش :)
ادامه پست کافه های لعنتی ولیعصر
تو راهرو وایسادم و نفس عمیقی کشیدم. ترکیبی از بوی تنباکو و قهوه غلیظ تو بینی ام پیچید. عجیب بود. زیاد این بو رو شنیده بودم اما فقط همین بار بود که حس ارامش بهم می داد. خودمو تو آینه قاب گرفته شده تو راهرو نگاه کردم. شالمو رو سرم جا به جا کردم و پله ها رو رفتم پایین.
از لحظه ای که با اون شماره تماس گرفتم و قرار امروزو گذاشتم، لحظه شماری می کردم تا بتونم فقط یه بار دیگه کیفمو لمس کنم و محتویات توشو ببینم. به پایین که رسیدم ناخودآگاه سرم چرخید سمت میز همیشگی ام... و بعد میز کناری اش... کناری اش... کناری... کناری... لعنتی... همه شون خالین... اینجا چه خبره...
حتی تصور دروغ بودن این قرار ملاقات هم خارج از توانم بود. با بغضی سنگین و نگاهی ملتمس وسط کافه وایسادم و اون طرف کافه رو از نظر گذروندم. دختر و پسر، پدر و دختر، دو تا دختر، سه تا پسر، سه تا پسر، دو تا پسر... لعنتی ها... یعنی ممکنه یکی از همینایی که دارن با هم می خندن و با لذت به قلیون پک می زنن همونی باشه که منو کشونده اینجا؟ کشوندتم اینجا و حتما الان داره به ریشم می خنده...
آره... همینه... خودشه... همون که وسط دوستاش نشسته و داره بلند بلند می خنده. از لحظه ای که اومدم مدام داره نگام می کنه. خنده شم لحظه به لحظه شدت می گیره. اره خودشه. امکان نداره اشتباه کنم. ببین... ببین چه جوری نگاه می کنه... این نگاه معمولی نیست... من نگاه معمولی رو خوب می شناسم... مکث نداره... بهت نگاه می کنه... همون جور که به گارسون و فاکتور و میز و صندلی و رهگذر تو خیابون نگاه می کنه... نه... این نگاه نمی تونه معمولی باشه... خودشه... منو کشونده اینجا تا دستم بندازه... عوضی... نشونت می دم...
همین که پامو بلند کردم برم سمتش کسی از پشت صدام کرد: "ببخشید؟"... ببخشید؟... خیلی وقت بود این طوری صدام نکرده بودن...
برگشتم... برگشتم و کاش نمی گشتم... "خانم مهرناز؟"... "خودتون هستید؟"... "خانم؟"... "بخشید؟ صدای منو می شنوید؟"... "خانم؟"... "خانم؟"... اوه... گندت بزنند دختر... این چه ابرو ریزیه راه انداختی؟... جوابشو بده... چرا لال شدی... "بله... بله... خودم هستم... اوه... معذرت می خوام... کیفم با همه مدارک توش گم شده و یه کم نگرانم... یعنی بیشتر از یه کم... متوجهید..." متوجه بود. اولین صندلی رو بیرون کشید و دعوت به نشستن کرد. همه کافه ها اولین صندلی شون گوشه دنجیه یا این اولین صندلی نبود؟...
"چی میل دارین؟"... "کیفم"... اوه... دختره ی احمق... این دیگه چی بود... از کی تا حالا انقدر عکس العملات مزخرف شده؟... "اوه... نه نه... منظورم نوشیدنیه... خنک ترجیحا"... اره خنک ترجیحا بلکه این آتیشی که درونم راه انداختی خاموش شه... چی میل دارم؟ حتی بهش فکرم نکردم. قبل از این فقط می خواستم کیفمو بگیرم و برم اما الان... کیف اخرین چیزیه که بهش فکر می کنم... واقعا تاسف برانگیزه... من چم شده...
اور کت نوک مدادیش رو که در اورد صدای ابی پیچید تو سالن... خوابم یا بیدارم، تو با منی با من... همراه و همسایه، نزدیک تر از پیرهن... لعنتی ها... این همه موزیک... چرا این... نه... نه نه... اینجا جاش نیست... احمق ها... هیچی سر جاش نیست... این همه به در و دیوار می زنن مجوز بگیرن، کافه بزنن، تبلیغ کنن، مشتری جمع کنن ولی نمی دونن جای کدوم موزیک کجاست... جای این موزیک اینجا نیست...
معلومه که وقتی دستش میره لای موهاش و ابی می خونه "باور کنم یا نه هرم نفس هاتو، ایثار تن سوز نجیب دستاتو" یه اتفاقی میفته... وقتی چشمای میشی اش رو تو صورتم می گردونه، دستاشو گره می زنه تو هم و میذاره درست نزدیک دست من روی میز و یدونه از اون نگاه های نافذ نصیبم می کنه، ابی نباید تو سالن زمزمه کنه "بگو که بیدارم، بگو که رویا نیست، بگو که بعد از این، جدایی با ما نیست"...
با یه حرکت بلند شدم و با تندترین سرعتی که می تونستم خودمو به مسئول کافه رسوندم. "لطفا موزیک رو عوض کنید... خودتون هم نمی دونید دارید با این موزیک چی کار می کنید... عوضش کنید... لطفا... همین الان..." و با همون سرعت برگشتم پشت میزم تا شاهد نگاه های متعجبشون نباشم...
اوه... این که هنوز دستاش رو میزه... چرا برشون نمی داره... یعنی نمی دونه دستاش حرف می زنن؟... چرا از صدا نمی ندازتشون؟...
"امانتی تون"...کیفمو گذاشت رو میز... "به محض اینکه پیداش کردم همچین تصویری اومد جلو چشمام"... "چه تصویری؟"... "تصویر شما"... "ببخشید؟"... "اوه... می بخشید... منظورم کسی مثل شماست... با همین نگرانی... با همین استرس"...
با تو این تن شکسته داره کم کم جون می گیره... آخرین ذرات موندن توی رگ هام نمی میره... کافه چی احمق... این چه کوفتی بود گذاشتی این وسط... جای این اینجاست؟... بدتر شد که... ای لعنت به همه تون...
«نمی خواید داخلشو چک کنید؟»... چرا چرا... اگه ابی بذاره خیلی کارا هست که باید انجام بدم... اول باید کیف رو بکشم سمت خودم... بعد محتویات داخلشو دونه دونه چک کنم... بعدم یه کشیده بزنم تو صورت تو که سه روز منو بابت پس دادن کیفم معطل کردی... بعدم فلش مموری مو بذارم رو میز مدیر کافه تا دیگه با موزیکای بی جاش اتفاقاتی که نبایدو رقم نزنه... به هر حال موزیکای من کم خطر ترن... و در اخرم با نهایت سرعت بدوم و تا می تونم از این کافه دور شم و دیگه هیچ وقت این طرفا پیدام نشه...
اما ابی از صدا نمیفته... فلشم داره تو کیفم خاک می خوره و موزیکای کم خطر هیچ وقت قرار نیست پخش بشن و تنها کاری که می تونم بکنم اینه که وقتی زیپ کیف دستی ات رو برای برداشتن تلفن همراهت باز می کنی و بلند میشی میری اون طرف تا به تماست جواب بدی، دستامو ببرم جلو و جایی بالای کیفت، درست همونجا که درش بازه، بند ساعت مچی مو باز کنم و اجازه بدم این بار این پیشت جا بمونه... فقط خواهش می کنم دوباره سه روز معطلم نکن... خدافظ... اوه نه... این واژه این جا کار نمی کنه... نمی ذارم بکنه... به امید دیدار... اره این قشنگ تره... به امید دیدار غریبه...
+بشنوید
- ۹۵/۱۲/۰۷