این داستان: اختلاف سنی!

نمی دونم حکمتش چیه کسایی جذبم میشن و میان سمتم که اختلاف سنی تقریبا زیادی با من دارن
چند سال پیش یه اقای از قضا نویسنده با اختلاف سنی هفده سال این کارو انجام داد! توی کافه رو به روم نشسته بود و در حالی که من داشتم به سوالاتش در مورد کتابم جواب می دادم، یهو دستشو به نشونه سکوت بالا اورد انگار که بخواد بگه "بسه مهرناز، یه لحظه زبون به دهن بگیر" و بعد نفسی گرفت و گفت: " من می خوام که یکی تو زندگیم باشه. چند وقتی هست دارم راجع بهش فکر می کنم. نه مثل این مردهایی که نمی دونن چی می خوان و هر زنی رو که می بینن با خودشون فکر می کنن اره، این همون زنیه که می خوان تا اخر عمر تو خونه شون ببیننش! اینجوری نه! من واقعا می خوام یکی تو زندگیم باشه. یکی... و نه هرکی..."
به انگشت سبابه اش که موقع گفتن " یکی و نه هرکی " منو نشونه می گرفت نگاه کردم و اب دهنمو قورت دادم! غافلگیر شده بودم!
حالا می گم هفده سال بزرگتر، یه پیرمرد با موهای یه دست سفید رو در حالی که داره سعی می کنه موقع حرف زدن، دندون مصنوعیاش رو تو دهنش فیکس نگه داره تصور نکنید! به مرد جا افتاده ای با موهای جو گندمی فکر کنید که خوب می دونه چطور و با کدوم کلمه و رفتار، خانم ها رو تحت تاثیر قرار بده.
خیلی قبل تر بهم گفته بودن که چندین سال پیش از خانمشون جدا شدن و تنها زندگی می کنن. خب فکر می کنم این که من هنوز مجردم نشون میده جوابم به پیشنهاد ایشون چی بوده و احتیاجی نیست توضیح بیشتری بدم. این قضیه تموم شد ولی هنوز هم هر از گاهی که تو جلسات و رو نمایی ها و این جور جاها همدیگه رو می بینیم از طرز نگاهشون متوجه میشم همچنان نظرشون نسبت به من همونه. و وقتی فرصتش پیش میاد و چند کلمه با هم حرف می زنیم کاملا مطمئن میشم.
قبل از ایشونم چند مورد با اختلاف سنی های زیاد بود ولی خب مهمترینش همین بود.
بعد از ایشون دقیقا یه اقای دیگه بود با اختلاف سه چهار سال کمتر که از قضا ایشونم نویسنده بودند و من فوق العاده تو این کار قبولشون داشتم. کتاب هاشون کاملا مطابق سلیقه من بود و همیشه لحظه شماری می کردم که یه کتاب جدید ازشون چاپ شه. اوم... خب... منو ببخشید ولی به دلایلی به ادامه این یکی نمی پردازم و ازش رد می شم.
دیگه بعد از ایشون مورد خاصی نبود تا همین چند ماه پیش که تو یکی از همین جلسات و ایستگاه های داستان و کتاب با یه اقایی اشنا شدم. اقای ب! شوخ طبعی و سرزنده بودنش توجهمو جلب کرد. و خب اینکه دیدی یهو از یکی خوشت میاد ولی هر چی فکر می کنی نمی دونی چرا؟ تازه در موارد بسیاری حتی به دلیلش فکرم نمی کنی! همین که خوشت اومده کافیه! یعنی می خوام بگم دلیل توجهم فقط شوخ و سرزنده بودنش نبود. اره. خب حالا ولش کن داشتم می گفتم. چند روز بعد از اون جلسه تو اینستا فالوشون کردم و ایشونم لطف کردن فالو بک دادن و طی قانون کمیاب و زیاد دیده نشده ی " از یکی خوشت میاد، اونم از تو خوشش میاد" ارتباطی بینمون شکل گرفت.
اوایل حدس می زدم مثلا دیگه خیلی بترکونه هفت یا خونه پرش دیگه هشت سال از من بزرگتر باشه. حالا می گذریم از اینکه بعدا فهمیدم سه سال از خونه پری که حدس زدمم باید بیام بالاتر. بله! یازده سال! یک یازده ناقابل که خب راستشو بگم گاهی اوقات خیلی منو به فکر فرو می برد. هرچند که هیچ وقت حرف یه رابطه جدی بینمون نبوده ولی خب ادمه دیگه. ولش کنی یهو ناخوداگاه میره تو فکر هر چی!
اوایل که همش تعارف و لفظ قلم حرف زدن و این چیزا بینمون بود بعد کم کم به هم نزدیکتر شدیم تا جایی که هر زمان احتیاج به ملاقات همدیگه بود ( حالا یا من نیاز داشتم یا دلم تنگ میشد یا فقط می خواستم ببینمش یا همه این چیزا از طرف ایشون بود ) هرجور شده یه تایمی رو خالی می کردیم و همدیگه رو چند ساعت می دیدیم. همیشه هم گذر از خیابون ولیعصر و نگاه کردن به منظره رو به رو و درختای دلبر اون خیابون در حالی که اهنگ پوست شیر ابی داره از دستگاه پخش ماشین پخش میشه، تو برنامه مون بود. ( حالا دروغ نگم اهنگه هر سری همین نبوده :) )
الان تقریبا شش ماهه که با هم اشنا شدیم و دو سه ماهه کمی به هم نزدیکتر شدیم. نه میگم زیاده نه میگم کمه نه اصلا مطمئنم اینی که بینمونه چیه! فقط وقتی ساعت یازده دیشب یه سفر یهویی برام پیش اومد، ساعت یازده و نیم تنها کسی که باهاش تماس گرفتم و این غیبت رو بهش اطلاع دادم و ازش خواستم نگرانم نباشه اقای "ب" بود.
5 دقیقه تلفنی با هم صحبت کردیم و پنج دقیقه بعد از اینکه تماس رو قطع کردیم، پیامش به دستم رسید:
می دونست کارم چقدر برام مهمه و قطعا همین طوری ولش نمی کنم...
خب در حقیقت قضیه اینه که چند وقتیه حال خیلی خوبی ندارم. حتی برگه استعفامو امضا شده رو میز مدیرم گذاشتم ولی تنها کاری که اون کرد این بود که برش داره و بندازتش تو سطل کنار پاش. درست عین کاری که با اشغال ها و ته مونده غذاش میکنه! تو چشمام نگاه کرد و گفت " خسته که میشی یاد بگیر استراحت کنی، نه اینکه کنار بکشی "
و به جاش یه برگه مرخصی امضا شده گذاشت کف دستم و در خروج رو نشونم داد !
اقای "ب" می دونه چند وقتیه حال خیلی خوبی ندارم. به چشم دیده. هفته پیش تمام تلاششو برای بهتر شدنم کرد. با حرفاش، با حضورش، با خیابون ولیعصرِ دوست داشتنیم، با شهر کتاب، با خود کتاب، با همه وجود، با همه چیش...
یعنی حداقل من اینطور فکر می کنم... چیزی که بود... چیزی که دیدم... حس کردم...
ولی نمی دونم به کجا میرسه! من ادم رابطه های طولانی مدت و خیلی نزدیک ... از یه زمان به بعد ... نشدم هیچ وقت ...
+ یعنی فقط دقت کنید چند بار قلمم عوض شد. از جدی به شوخ و از شوخ به جدی! این خودش نشون دهنده عدم تمرکزه!
هیچ وقت پستای این طوری ننوشتم اینجا. انقدر از ته دل... انقدر شخصی...
نمی دونم دارم چیکار می کنم... هیچ ایده ای ندارم !
- ۹۷/۰۶/۲۰