نگاه کن جانانِ دل... نهم تیرماه آمده، زادروزمان... می شناسی؟
![](http://bayanbox.ir/view/4428915902175879211/8CC7DFD2-436F-4811-8B25-B5F98C8F889C.jpeg)
نهم تیر ماهِ بیست و چند سال پیش، ساعت یازده و پنجاه و چهار دقیقه ی ظهر، درست زمانی که تابستان گرمای جان گدازش را نثار زمین می کرد، پسر بچه ای چشم به این دنیا گشود...
اما به همین جا ختم نشد...
شش دقیقه ی بعد، وقتی عقربه های ساعت عدد دوازده را نشان می دادند، دختر بچه ای به دنبال برادرش پا به این دنیا گذاشت...
اکنون بیست و چند سال از آن ظهر تابستانی گذشته... دیگر از آن دختر بچه گریان خبری نیست... بزرگ شده... شده من! شده یک خواهر برای تویی که همه ی دار و ندارشی...
بدون شک آن شش دقیقه از سخت ترین دقیقه های عمرم بود... چگونه تاب آوردمش... بی تو...دیگر هیچ وقت تنهایم نگذار... برادر جان... جانانِ من... بلند شو... نگاه کن... ببین! نه تیر آمده، زادروزمان... می شناسی؟
+ ادامه ی این پست را خالی می گذارم برای قلم های شما... دو سالی شد که لحظات تلخ و شیرینم را کم یا زیاد، اینجا با شما جانانِ دل سهیم شدم... ادامه ی این پست را سکوت می کنم... شما حرف بزنید... برای خواهر و برادری که کم و بیش آنها را اینجا شناختید...
با وجود تمام نبودن ها وکم بودن هایم، اگر هنوز کسی به این جا سر می زند، من سکوت می کنم، او بگوید...
++ تبریک را نگفتم... منظورم تبریک نیست...
+ تیرماه 1396 - محل کار
- ۹۶/۰۴/۰۹