نمی گم، بیاید بخونید 2
![](http://bayanbox.ir/view/3159562026994149341/IMG-20160730-120443-1.jpg)
به دعوت میـم جانِ دل:
رفتم توی اتاقش. همان اتاقی که سردرش تابلوی «مدیریت» نصب شده بود. نبود. چشمم خورد به عکسش روی میز. جلوتر رفتم و چند قدم نرفته پاهایم از حرکت ایستاد. نمی دانم آن لحظه چه فکرهایی در سرم آمد فقط سر تا پا چشم شده بودم و عکس را در چشمانم حل می کردم که با صدای تک سرفه ای به خود آمدم. رو به رویم ایستاد. با شکوه تر از عکسش. امتداد نگاهم را گرفت و رسید به عکس. چند لحظه تأمل کرد، نفس عمیقی کشید و نشست:
- به کسایی که تو نگاه اول عاشق میشن اعتماد ندارم. فکر نمی کنم بتونیم با هم کار کنیم
نگاه گذرایی بهم انداخت و دستش را دراز کرد:
- برگه مصاحبه تون رو ببینم
دوست داشتم دندان هایش را در دهانش خرد کنم. ایستادم و کمی نگاهش کردم و سپس بدون کوچکترین حرفی برگه مصاحبه را طوری روی عکسش انداختم که چشم هایش را بپوشاند. رفتم بیرون و با گفتن جمله «مطمئنم نمی تونیم با هم کار کنیم» از منشی خداحافظی کردم.
سه روز بعد منشی تماس گرفت. رزومه ام را بررسی کرده و حامل پیام مهمی از جانب آقای مدیر بود:
- به رزومه بیشتر اعتماد دارم تا چشم و نگاه! فکر می کنم بتونیم همکارای خوبی واسه هم باشیم...
نمی گویم سرنوشت، تقدیر، روزگار یا اراجیفی از این دست... از آدم هایی که کرده و نکرده خود را به این ها نسبت می دهند، خریت ها یا موفقیت های خود را گردن این ها انداخته و پشتشان پنهان می شوند بیزارم؛ می گویم خودمان !
ماه ها گذشت و در کمال ناباوری ما نه تنها همکار های خوب، بلکه همراه های خوبی برای هم شدیم. نه تقدیر، نه سرنوشت و نه روزگار... خودمان و فقط خودمان... خواستیم و شد!
روزها و لحظات خوبی داشتیم... به طور عجیبی با هم بهمان خوش می گذشت... اما خب... آدم از یک جایی به بعد دیگر از رابطه، خوش گذرانی نمی خواهد. اطمینان می خواهد، اطمینان از ادامه راه... از آینده...
دوست داشتن هایی هست که هیچ گاه به هیچ ثمری نمی رسند... دوستت دارد و دوستش داری، همین... نه ادامه ای، نه آینده ای، فقط همان لحظه...
این دوست داشتن ها باید در اوج تمام شوند. ادامه که پیدا کنند خراب می شوند.
حرف هایی هست برای گفتن و حرف هایی هست برای نگفتن و وقتی حرف های گفتنی ناگفته باقی می مانند، همه چیز خراب می شود...
از اینجا به بعد مهم نیست چه کاری انجام می دهی، این رابطه تمام شده ست. یا باید همان تکه های خراب شده را کنار بگذاری تا خراب تر از این که هست نشود یا کلا بیندازیش دور و خلاص...
در چشمانش نگاه کردم و گفتم:
- من نمی خوام تو برام خراب بشی یا دور... می فهمی؟
+ من فکر می کنم...
- هیس... مشکل از جایی شروع میشه که وقتی باید فکر کنیم، احساس می کنیم و وقتی باید احساس کنیم، فکر می کنیم... اولش هم فکر می کردی نمی تونیم با هم کار کنیم ولی دیدی چه کارها کردیم... الانم می خوای فکر کنی... ولی نکن... حس کن... می تونیم با هم ادامه بدیم و به خاطر حرف هایی که هیچ وقت به هم نمی زنیم و در خواست هایی که هیچوقت از هم نمی کنیم این رابطه رو خراب کنیم، یا می تونیم همینجا تمومش کنیم و بذاریم همه چی همین قدر خوب تو ذهنمون ثبت بشه... تصویر من از تو... تصویر تو از من... همین قدر خوب ثبت بشه... چی حس می کنی؟
+ با اینکه خیلی سخته اما حس می کنم می تونم همین جا تو اوج همه چی رو تموم کنم و یه بار خیلی درد بکشیم تا اینکه همیشه کمی درد بکشیم. به هرحال تا یه چیزی رو از دست ندی چیزی به دست نمیاری. من حس می کنم خوب موندن و خراب نشدن ارزش این فداکاری رو داره...
- فکر کنم حالا دیگه هیچ وقت به کسایی که تو نگاه اول عاشق میشن اعتماد نکنی
+ حالا دیگه به کسایی که تو نگاه های بعد عاشق می مونن هم اعتماد ندارم... خداحافظ
مهرناز.ج
- ۹۵/۰۵/۱۰