می زنه. چرا نزنه؟ معلومه که می زنه...
![](http://bayanbox.ir/view/4033877234496439192/Screenshot-2016-04-28-17-27-43-1.png)
هوای بیمارستان مثل همیشه خفه بود. تا ساعتی که با دکتر قرار داشتیم یک ربعی مونده بود. رفتیم تو حیاط و روی دو تا از صندلی ها کنار دختر بچه آرومی که با ابروهای درهم و چشمای نمناک آدمای رو به روشو نگاه می کرد، نشستیم. خیلی خسته بودم. سرمو کج کردم و گذاشتم رو شونه برادر جان و گفتم:
- می دونم زخم شده، می دونم دردت میاد. ولی تو هم می دونی که هیچ جا برام اینجا نمیشه
صدای خفه ی خنده ای از بین پانسمان هایی که صورتشو قاب گرفته بودن، بلند شد. سرمو بلند کردم، گوشیمو از تو جیبم در آوردم و زدم رو رکوردر و گرفتم جلو صورتش:
- از اول بخند
گیج و متعجب با همون صدای خفه گفت: چی؟؟
- از اول. گفتم از اول بخند. می خوام ضبط کنم
+ چیو؟؟؟؟
- صدای خنده تو
+ دیوونه ای؟
- صدای حرف زدنت، نفس کشیدنت، غر زدنت، حتی ناله کردنت، همه رو ضبط کردم فقط مونده خندیدنت
هیچی نگفت. فقط نگام کرد. یه نگاه عمیق که تا ته وجودم رسوخ کرد... با صدای گریه ای به خودمون اومدیم. دختر بچه ای که کنارمون نشسته بود الان رو به رومون وایساده بود و خیره به ما داشت گریه می کرد. خم شدم سمتش و دستاشو گرفتم تو دستام. قبل از اینکه حرفی بزنم به حرف اومد:
- مامان بابای من می شین؟
من و برادرجان با بهت بهم نگاه کردیم !!!! چی شنیدیم !!!!
دختر بچه - بابام همش مامانمو می زنه. مامان خونی شده مامان بزرگ اوردمون اینجا
رو کرد سمت من و ادامه داد: شما خونی نیستی. معلومه این نمی زنتت. میشه من بیام پیش شما؟ شما خیلی با هم خوبین. میشه بشم بچه ی شما؟
به معنای واقعی کلمه لال شدم. خیسی اشکو روی گونه هام حس کردم. برادر جان بغلش کرد و گفت:
- عزیزم. همه مامان باباها با هم دعوا می کنن...
دختر بچه رو از خودش جدا کرد و ادامه داد : گاهی هم پیش میاد عصبی میشن همو می زنن...
می خواست جمله شو کامل کنه. می خواست یه چیزی بگه دختربچه رو توجیه کنه اما کم آورده بود... بغض به صداش چنگ انداخت: ولی دلیل نمیشه همو دوست نداشته باشن. مثلا ما. کی گفته ما با هم خوبیم؟ روزی صد دفعه دعوا می کنیم روزی صدفعه همدیگه رو می زنیم. اصلا به رابطه ما حسودی نکن. رابطه ما اصلا این نیست. از دستش کلافم. دیگه به اینجام رسیده. از وقتی تصادف کردم کار و زندگی اش رو ول کرده افتاده تو خونه از پیش من تکون نمی خوره فکر کرده من بچه م. چند وقته از صبح تا شب تو خودشه نمیگه چشه هی میگه خوبم فکر کرده من خرم. کی میگه ما خوبیم؟ کی میگه نمی زنمش؟ می زنم. حواسش نیست داره دستی دستی خودشو نابود می کنه. هر خری رو تو زندگیش راه میده. اجازه میده هر خری ارامششو بهم بریزه. معلومه که می زنم. چرا نزنم؟ میاد صدای نفسامو ضبط می کنه میگه منو قبول داره میگه چیزی نیست میگه همه حرفاشو بهم می زنه ولی حرفایی که بهم نمی زنه امونمو بریدن. ضبط می خوام چیکار؟ دِ لامصب بیا حرف بزن. دیگه به اینجام رسیده. چرا نزنم؟ می زنم. معلومه که می زنم
مات و مبهوت نگاش کردم. چی می شنیدم؟؟ مغزم قفل شده بود. فقط اسمش بود که رو لبام چرخید... دختر بچه رو ول کرد و برگشت سمت من و همین لحظه کشیده ای زد تو گوشم و گفت: چرا نزنم؟ باید خیلی وقت پیش می زدم...
گوشم سوت کشید. دستمو گذاشتم رو صورتم و با ناباوری نگاش کردم. اشک تو چشماش جمع شد. یقه مو گرفت کشید سمت خودش و پرتم کرد تو بغلش. دستشو گذاشت رو سرم و تو گوشم گفت: دستامو گرفتی و شروع کردی دور شدن از من... می زنم... میگم می زنم... تو بشنو دوستت دارم... بشنو نگرانتم... می زنم... معلومه که می زنم..
+ دارم فکر می کنم اگه اون دختربچه جلو ما سبز نمی شد و اون حرفارو نمی زد هیچوقت سر درد دلش باز نمی شد و هیچوقت اون حرفا رو نمی زد. و من هیچ وقت نمی فهمیدم تو دلش چه خبره.. یعنی می خوام بگم تو رابطههاتون - هر رابطه ای. چه دوستی چه خانوادگی - گاهی بشینید روبروی هم، ازهم گله کنید ولی جواب همو ندید. فقط به گفتههای طرف مقابل فکر کنید...
- ۹۵/۰۸/۰۱