من فقط عذر خواستم لعنتی :|
مچاله شده رو صندلی عقب تاکسی بین یه خانم جوون و یه آقای پیر نشسته بودم و تو دلم به همه چراغ قرمزا، ترافیکا، دست اندازا، ماشین جلوییا، ماشین عقبیا، بغلیا، راننده که انقدر یواش می روند، ماشین که انقدر یواش می رفت، خانم جوون بغلی که مثلا هندزفیری گذاشته بود اما آهنگش قشنگ به صورت استریو واسه ما پخش می شد، عابرایی که بی توجه به چراغ قرمز یهو خودشونو می نداختن جلو ماشین تا از خیابون رد شن و خلاصه به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم و فکر می کردم پس چرا نمی رسیم!
شیرینی فروشی رو که دیدم یهو داد زدم آقا ممنون هرجا ممکنه پیاده میشم. آخه مرد حسابی هرجا ممکنه یعنی هرجا راه دستت هست، نه هرجا عشقت کشید :|
دو کیلومتر اون ورتر با وضع داغونی زد رو ترمز. دل و جیگرمو که تا وسط حلقم اومده بود قورت دادم پایین، از تو آینه چشم غره ای به خودش و دست فرمون خرش رفتم و پشت سر پیرمرده پیاده شدم. عجله داشتم ولی چون پیرمرده واسه من پیاده شده بود دور از ادب دیدم یه عذرخواهی ازش نکنم. همون جوری از پشت عینک گفتم: «عذر می خوام» و کله کردم تو شیرینی فروشی.
تا حد مرگ دیرم شده بود. شیرینی های مورد علاقه شو گرفتم وبه حالت دو رفتم سمت خونه شون. پشت در که رسیدم زنگ زدم بش. همون طور که داشتم تو گوشی می گفتم: «باز کن درو حاجیت اومد :||| » یهو دیدم همون پیرمرد تو تاکسی دو قدمی ام وایساده، گوشی شو گرفته دستش و داره با چشم و ابرو اشاراتی می کنه که بنده از درکش عاجز بودم!
هنگ کردم! یعنی این از دم تاکسی پشت من بوده؟ یعنی همه مشنگ بازی هامو وسط خیابون دیده؟ کشتی گرفتنام با جعبه شیرینی و کیف و موبایل و پلاستیک های تو دستمو لِک و لِک راه رفتنامو دیده؟
گوشیو رو نیلوفر قطع کردم و خواستم بی توجه بهش برم تو که صداش اومد: «ببخشید خانوم چند لحظه»
متعجب برگشتم سمتش و نگاش کردم. عینک طبی شو از رو چشم برداشت، یه کم این ور اون ورو نگاه کرد، آب دهنشو قورت داد و گفت: «با من آشنا میشین؟»
جاااان؟؟ انقدر چشمام گشاد شده بود که هرلحظه ممکن بود از تخم چشام پرت شه تو صورتش. گنگ نگاش کردم و فقط واسه اینکه به خودم ثابت کنم اشتباه فکر می کنم گفتم: «متوجه منظورتون نمیشم». صاف صاف تو چشام نگاه کرد و گفت: «آشنا، من، شما. تو تاکسی دیدم، خوشم اومد، می خوام آشنا شم باهات»
تو به گورت خندیدی تو تاکسی دیدی خوشت اومد می خوای آشنا شی :/ هرچی هیچی نمی گم! من فقط عذر خواستم لعنتی تو باید پاشی بیای دنبال من؟؟ از من خجالت نکشیدی، از ریش سفیدتم خجالت نکشیدی؟ یعنی انتظار هر چیزی رو داشتم جز این! تو رو خدا نگاه کن پیشونی منو کجا می شونی.
اومدم از خجالتش درام که صدای نیلوفر از آیفون اومد: «مهرناز! مهرناز کجا موندی پس چرا نمیای تو؟» فکری از سرم گذشت. «الان میام عزیزم». نیلوفر اینا سگ داشتن. از این هاسکی گنده ها. از همونا که وقتی بیفته دنبالت تا پاچه تو نگیره ول نمی کنه. نگاهی بهش کردم و لبخند زدم. یه آشنایی نشونت بدم پیری. دستمو گرفتم به درو گفتم: «چند لحظه تشریف داشته باشین الان میام آشنا میشیم»
رفتم تو و با سگ برگشتم. درو باز کردم. هنوز منتظر بود. منو که دید نیشش تا بناگوش باز شد. ای درد بی درمون! تا دهنشو باز کرد چیزی بگه درو بیشتر باز کردم و گفتم: «هانسی بگیرش»
اولش با گیجی نگاه کرد ببینه منظور من چیه ولی وقتی هانسی اومد بیرون در کسری از ثانیه چهره اش زرد مایل به صورتی، صورتی مایل به بنفش و در آخر کبود شد و نعره زنان پا به فرار گذاشت. «کجا؟ من، شما، تاکسی، خوش اومدن! مگه نمی خواستین آشنا شین؟» هیچی نمی گفت فقط نعره می زد. حقته. تا تو باشی با هفت سر عائله غلط اضافه نکنی. رسید ته کوچه «من، تاکسی، خوش اومدن، غلط. نخواستیم آشنایی»
یعنی اگه دو ثانیه دیرتر هانسی رو می گرفتم پیری سنگکوپ می کرد -__-
حقشه بش بگم پیری -____-
بی فرهنگ -___-
- ۹۵/۰۲/۰۷