مهـــرناز

و در پشت پرده ها گرگ و میش و سگ و گربه با هم عشق بازی می کنند...

مهـــرناز

و در پشت پرده ها گرگ و میش و سگ و گربه با هم عشق بازی می کنند...

فهمیدنِ بیماری، تنها راه درمان بیماریه

فهمیدنِ بیماری، تنها راه درمان بیماریه

مگه جز من تو این دنیا کسی می گرده دنبالت، کجا میری تو این سرما کجا میری با این حالت

مگه جز من تو این دنیا کسی می گرده دنبالت، کجا میری تو این سرما کجا میری با این حالت

ماند یک منِ دیوانه یاد، ارزانِ تو

ماند یک منِ دیوانه یاد، ارزانِ تو

مرا کم ولی همیشه دوست بدار...

مرا کم ولی همیشه دوست بدار...

به که گویم درد دل را که شود تکرار در آینه کوه

به که گویم درد دل را که شود تکرار در آینه کوه

بیا بیا ببر مرا دلم از اینجا زده است...

بیا بیا ببر مرا دلم از اینجا زده است...

که رفتن من، عین رفتن من باشد، و فرق داشته باشد ، با رفتن دیگران...

که رفتن من، عین رفتن من باشد، و فرق داشته باشد ، با رفتن دیگران...

برگرد خونه حتی اگه با خبر باشی تنها دل خودت برای تو شور می زنه

برگرد خونه حتی اگه با خبر باشی تنها دل خودت برای تو شور می زنه

بیاید کادوهاتون رو بدید لطفا

بیاید کادوهاتون رو بدید لطفا

این داستان: اختلاف سنی!

این داستان: اختلاف سنی!

مهـــرناز

یادت باشه قلب تو شکسته نیست
چیزهای شکسته کار نمی کنند

مـاهـی کـه پشت ابـر مانـد...

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۵ ب.ظ

مـاهــی کـه پشت ابــر مـانــد...

ماه کامل شده بود.‌ دفتر کاهی اش را برداشت و پشت صندلی همیشگی اش در تراس نشست. دستانش را تکیه گاه چانه اش قرار داد و لحظه ای چند به ماه خیره شد. هنوز هم بعد از این همه سال زیبایی ماه در نظرش خیره کننده بود. هنوز هم با نگاه کردن به ماه هیپنوتیزم می شد. لبخندی روی لبانش نشست. عینکش را به چشم زد و دفتر کاهی را به دقت گشود. برگ های دفتر در اثر فرسودگی از هم جدا شده بودند. طبق عادت همیشگی اش علامت گذاشت: پانزده !

قبل از نوشتن، چند برگ به عقب کوچ کرد. نقاشی کودکانه ماه در آسمان شب و موجود دوپایی که چند نیم خط قهوه ای رنگ گیسوانش را تشکیل می داد، او را به اعماق زمان پرتاب کرد. اولین بار که خودش را شناخت و با تمام وجود ماه را نظاره کرد پنج سالش بود. وقتی عزیز کرده خانواده بود و هر آنچه لب تر می کرد مادر بی محابا برایش مهیا می کرد. مادرش را می پرستید‌. چرا که مانند پروانه دور او می گشت و از کوچکترین خواسته گرفته‌ تا بزرگترینشان را برآورده می ساخت. به ماه نگاه کرد و فکر کرد مادرش خداست.

دومین بار هفت سالش بود. وقتی فهمید مادرش خدا نیست ولی به طرز شگفت آوری به او توجه می کند و مواظبش است. درست هنگامی که موهایش زیر دست پر مهر مادر شانه می شد به ماه نگاه کرد و از خدا تشکر کرد. فکر کرد مادرش فرشته ای از جانب خداست.

سومین بار ده سالش بود. وقتی با اشتیاق تمام راجع به اتفاقات مدرسه و دوستانش برای مادر تعریف می کرد و مادر پا به پای او می خندید و خوشحالی اش را دو چندان می کرد. با ذوقی کودکانه خود را در آغوش مادر انداخت و از پنجره به ماه نگاه کرد. فکر کرد مانند مادر او در هیچ کجا یافت نمی شود.

چهارمین بار چهارده سالش بود. وقتی از مادرش خواسته بود تا اجازه دهد در جشن تولد دوستش شرکت کند و با جواب منفی او رو به رو شد دلش شکست. نیمه شب در حالی که اشک هایش را در لباسی که از روزها قبل برای این جشن انتخاب کرده بود غرق می کرد به ماه نگاه کرد و فکر کرد به لجبازی مادر او در هیچ کجا یافت نمی شود‌.

پنجمین بار پانزده سالش بود. وقتی مادر به او اعتراض کرد که مریم دوستش دختر موجهی نیست و رابطه اش را با او کم کند. به اتاقش پناه برد و حرصش را سر وسایل اتاق خالی کرد. شب هنگام با چشمان غم آلودش ماه را نشانه گرفت و فکر کرد بی منطق تر از مادر او در هیچ کجا یافت نمی شود.

ششمین بار هفده‌سالش بود. وقتی شبی از شب ها یک ساعت دیر به خانه برگشت و مادر لب به گله گشود و سرسختانه مقابلش ایستاد و برایش ساعت ورود و خروج معین کرد. تحمل این یک مورد از توانش خارج بود‌. باز هم خود را در اتاقش محبوس کرد و این بار تمام لوازم روی میز آرایش با عصبانیت تمام به گوشه ای پرتاب شدند. شب شد و یار تابانِ همیشگی اش بالا آمد. به ماه نگاه کرد و فکر کرد جوان است و خوش گذران، نمی کند عمر را حرام. مادر از نسل گذشته است. چه می فهمد جوانی و اقتضایش چیست. فکر کرد بی درک تر از مادر او در هیچ کجا یافت نمی شود.

هفتمین بار بیست سالش بود. وقتی مادر پی به رابطه اش با یکی از پسرهای هم دانشگاهی برده و عرصه را برایش تنگ کرده بود. بغض و عصبانیت چون پیله ای به تمام وجودش تنیده بود. پنداشت بغض های انباشته ای که در گلویش خفه شده یحتمل راه تنفسی اش را مسدود می کند. دوست داشت کسی بود که می توانست با او از همه چیز همان طور حرف بزند که با خودش حرف می زند. طبق عادت روی ابروهای رنگ شده اش دست کشید و به ماه چشم دوخت و فکر کرد مادر نمی داند، نمی فهمد. سنتی تر از مادر او هیچ کجا یافت نمی شود.

هشتمین بار بیست و پنج سالش بود. وقتی مادر با ازدواج با پسر مورد علاقه اش مخالفت کرد. این دیگر واقعا برایش زیادی بود. در تراس نشسته بود و با بغض و حسرت روی نمونه کارت های عروسی در سایت های مختلف کلیک می کرد. به ناگاه بغض خانه کرده در چشمانش ماه را نشانه گرفت. فکر کرد کاش زودتر مستقل شود و از شر مادر و افکار قدیمی اش راحت شود. همه مادر دارند، او هم مادر دارد. خودخواه تر از مادر او در هیچ کجا یافت نمی شود.

نهمین بار بیست و هشت سالش بود. وقتی در شب عروسی اش مادر در آغوش فشردش و با چشمانی به اشک نشسته او را بدرقه کرد. قسمتی از دامن بلند لباس سفیدش را در مشت گره کرده اش فشرد و با چشمانی خیس به ماه نگاه کرد. فکر کرد دلش برای مادر تنگ خواهد شد‌.

دهمین بار سی سالش بود. وقتی سر موضوعی با همسرش اختلاف ریشه ای پیدا کرده بود. در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بود. پشت گاز ایستاده بود و درجه جوش آب برنج‌ را چک می کرد که نگاهش از پنجره به ماه افتاد. فکر کرد مادر با تجربه ست، درک می کند. حتما می تواند کمکش کند.

یازدهمین بار سی و سه سالش بود. وقتی نوزاد شیرخواره اش در تب می سوخت. هول شده و دست و پای خود را گم کرده بود. به آب سرد و پارچه های مختلف و دیگر روش ها متوسل شده بود که با نگاهی اندوهگین ماه را از نظر گذرانید. فکر کرد مادر می داند. حتما می تواند کمکش کند.

دوازدهمین بار چهل سالش بود. وقتی از پسر کوچکش عاصی شده و در برخورد درست با او عاجز مانده بود‌. مشغول ریختن قاشق چنگال ها به درون کشو بود که متوجه سیاهی شب شد. با امیدواری به ماه نگاه کرد و فکر کرد مادر منطقی ست. چند فرزند تربیت کرده. حتما می تواند کمکش کند.

سیزدهمین بار چهل و ‌پنج سالش بود. وقتی ربان مشکی کنار قاب عکس مادر را لمس می کرد. به ماه نگاه کرد و فکر کرد جایی عمیق در زندگی اش خالی ست که‌ با هیچ چیز پر نمی شود. دلش برای مادر تنگ شده بود.

چهاردهمین بار چهل و هفت سالش بود. وقتی خسته از مشکلات زندگی به مزار مادرش پناه برده بود. غم روی دلش سنگینی می کرد. روی خطوط به جا مانده از روزگار بر چهره اش دست کشید و به ماه نگاه کرد. فکر کرد غم خوارتر از مادر را هیچ کجا پیدا نکرد.

و پانزدهمین بار...

پانزدهمین بار وقتی از همه دنیا بریده بود. دلش تکیه گاهی امن می خواست. تکیه گاهی که فقط بتواند بدان تکیه کند. مهم نیست حرف بزند، نصیحت کند، فریاد بکشد یا تنبیه کند. مهم نیست خودخواه باشد، لجباز و بی منطق باشد، درک نکند یا نفهمد. فقط کافی است باشد. باشد و او بتواند با خیالی راحت فارغ از تمام دنیا، لحظه ای چند بر آن تکیه کند..‌.

عینکش را برداشت... به ماه نگاه کرد و فکر کرد کاش مادر بود... به هر شکل و با هر اخلاقی... فقط بود..‌

آهی جان گداز از سینه پر دردش بیرون آمد. فکر می کرد رفتن مادر که از او ویرانه ای بیش بر جای نگذاشته بود، بدون شک نظام هستی را نیز دستخوش تحولی عظیم می کند اما اکنون با تأسف می دید که هیچ چیز تغییر نکرده...

ایستادن اجبار کوه بود، رفتن سرنوشت آب، افتادن تقدیر برگ، وزش حکم ابدی باد، بارش تنبیه ابر، تابش قسمت خورشید، صبر پاداش آدمی و ماه برای او نمادی شکوه آمیز از مادر...

هم اکنون نیز همان است... چیزی تغییر نکرده...

کوه همچنان با صلابت بر جای خود مشغول ایستادگی...

آب همچنان جاری و در حال گذر...

برگ همچنان تسلیم تقدیر... با بهاری می آید و با پاییزی می ریزد...

باد همچنان در حال وزش و کشیدن دست نوازش بر همه جا...

ابر همچنان در فکر گناهِ نابخشودنی باران...

خورشید همچنان در حال تابش...

و او همچنان صبور...

همه چیز درست سر جای خود قرار دارد...

تنها ماه اوست که برای همیشه پشت ابر ماند...

و اینجا همه آدم ها به جز یکی بزرگ می شوند...

                                                                                                                  مهــــرناز.ج

  • ۹۴/۰۷/۳۰
  • مهرناز .ج

مهرناز.ج

نظرات (۵)

واقعا همینه...
خیلی زیبا به تصویر کشیدی 👏👏
پاسخ:
دیدگاه شما زیباست 🌹 
تنها ماه اوست که برای همیشه پشت ابر ماند...
چیزی جز واقعیت نیست 😔
احسنت
پاسخ:
🌹🌹🌹 
خدا کنه ماه هیچ کس پشت ابر نمونه 😔 
پاسخ:
انشالله...
  • کلنگ همساده پسر
  • عالی بود. بسیار زیبا. ترسیدم. انگار در حال مرور خاطرات و بخشی از آینده ام بودم.
    پاسخ:
    راستش خودمم موقع نوشتنش دچار ترس موهومی شدم
    ازون ترسایی که همچین بگی نگی ضروریه. آدمو به خودش میاره
    خیلی خوشحالم که  تونستم اون ترسو به شمام منتقل کنم.
    نظر لطفتونه 🌹 
  • artemis nasseri
  • سپاس 🌹🌹🌹
    پاسخ:
    قربانت 🌹🌹🌹 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">