فرزندان باشعورم آرزوست

دیشب پدر محترم بنده رو صدا کرد. از اون جایی که همیشه وقتی این مدلی صدام می کنه یه کار شگرفی پشتش هست با عرض شرمندگی وخاک بر سری خودمو زدم به اون راه که یعنی من نشنیدم که خب عزم پدر راسخ تر بود.اومد آستینمو گرفت منو کشید کنار گفت: مگه با تونیستم؟ منم که هم چنان در کوچه علی چپ کله ملق می زدم لبخند ژکوندی تحویلش دادم و گفتم: من؟؟؟ هنوز «ن» از دهنم در نیومده بود که پدر جان امر فرمودند فردا - یعنی امروز - برم پاساژ کارم دارن. حالا من: o.O
استرس بدی افتاده بود به جونم که یعنی چی کار داره آخه تا حالا پیش نیومده بود اونجا احضارم کنه. رفتم پیش داداشم - همون قله - و چون می دونستم با زبون خوش باهام نمیاد گفتم: فردا بابا احضارمون کرده پاساژ. حالا اون: o.O من: چیکار کردی؟ گند خاصی زدی که بابا فهمیده؟ اون: o.O من: اگه کاری کردی بگو تا فردا یه خاکی تو سرمون بریزیم اون: O.o من: لال از دنیا نری :/ اون: :| من: خلاصه فردا هفت صبح دم در حاضریتو بزن اون:o.O
فردا هشت صبح نزدیک پاساژ
داداش : مرگ من بابا با منم کار داشته یا الکی گفتی؟ من: آخه کی با تو کار داره؟ گفتم بیای تنها نباشی ^__^
قبل از اینکه بخواد باهام برخورد کنه رسیدیم دم پاساژ و بساط سلام علیک مهیا شد. داداش چون زیاد میره اونجا همه می شناسنش ولی منو تک و توک. از همون دم در شروع کرد سلام و احوال پرسی تا خود مغازه. منم که حال و حوصله چاق سلامتی بازاری جماعت رو نداشتم به طور نامحسوس ازش فاصله گرفتم که یعنی من با ایشون نیستم، به هوای ایشون با من سلام علیک نکنید -__-
هندزفیری تو گوشم بود و داشتم خوشحال واسه خودم گز می کردم که اهنگ تموم شد و صدای چندتا دختر شنیدم. برگشتم دیدم چند تا دختر که لباس های همشون رو هم یک متر پارچه هم نمی شد :| با وضع بی آبرویی دور داداش جمع شدن. حالا من: o.O
دختر اول، پالتو صورتی جیغ تا شصت وجب بالای زانو، فول آرایش: چطولی عجقم؟ این ولا؟ داداش: درست بنال ببینم چی میگی زبون بسته من: :|
دختر دوم، کاپشن تنگ در معرض جر خوردن، بوت تا زیر زانو، فول ارایش: چه عجب ما شما رو دیدیم. ستاره سهیل شدی دادلش: :/ من: :|
دختر سوم، بافت طوسی با دکمه های باز و یه تیشرت زیرش، فول آرایش: کفش مردونه جدید اوردیم انقد خوشگلـــهههههههههههههه کِرِ خودته . بببینیعاشقش میشی. بیا ببین. انقد خوشگله رو کشید که هر لحظه احتمال دادم کش دونش در بره بخوره تو صورت داداش! داداش: :/ من: :|||
این دخترا روتا حالا ندیده بودم ولی از صحبتای قبلی داداش فهمیدم همون سیریش هایین که شرم و حیا رو خوردن یه آبم روش. کار اصلی شون مزاحمت نوامیس واسه پسرای پاساژه، کار فرعی شون فروشندگی ! داداش یه نگاه عاجزانه به من کرد و منم که دلسووووووز. آستینامو زدم بالا رفتم سمتشون. سر و وضعشون یه جوری بود که مونده بودم چی بگم بهشون بر بخوره !! رفتم جلو و دست به سینه وایسادم و گفتم: چه خبره؟ اون کاپشنیه زودتر واکنش نشون داد. برگشت یه نگاه عاقل اندر سفیهانه بهم کرد و گفت: جنابعالی؟ من: صاحب ستاره سهیلتون بافتنیه ادامسشو باد کرد و گفت: نه بابا؟؟؟ من: شبیه باباتم؟ بافتنیه: ببین یه جور می زنمت بچسبی به زمینا من: :||| دیدم زبون ادم حالیشون نیست باید به زبون خودشون حرف بزنم: احترام خودتونگه دار. دهن من باز شه چیز خوبی ازش نمیاد بیرون بافتنیه: مثلا چی میاد بیرون من: چیزای خوشگللللللللل که دقیقا کِرِ خودته. بشنوی عاشقش میشی خواست بیاد سمتم که جناب داداش از پشت بافتنیشو کشید و بافتنی تا خواست زبون باز کنه داداش دستشو گرفت جلوش و گفت: اگه همین الان دهنتو نبندی چیز بعدی که ازش میاد بیرون دندوناته من: همچین بزن دهنش پر خون شه بی آبرو رو داداش: شرم و حیام خوب چیزیه. یکم سنگین باشید من: دختر سنگین ام آرزوست داداش: بزارید دو زار آبرو اینجا براتون بمونه و من هم چنان آتیش بیار معرکه بودم: انسان آبرومند ام آرزوست داداش: یه بار دیگه همکف پیداتون بشه، نشده. من: پلاس نبودن در همکف ام آرزوست
هنوز به نطق بعدی نرسیده بودیم که یه دفعه دستی نشست رو شونه ام و گفت: فرزندان باشعورم آرزوست
عرق سردی نشست رو پیشونی ام. اب دهنمو قورت دادم و برگشتم عقب. پدر بود . پدر خیلی حساس بود رو اخلاق و طرز برخورد فرزندانش و حالا کاملا مشخص بود که با اینهمه حساسیت و سخت گیری و با مشاهده نطق پدر مادر دار و آتشین دو فرزندِ مثلا ارشدش و مغازه دارایی که به دلیل سر و صدای ما تو راهرو جمع شده بودند و مهلکه را تماشا می کردند، کل آرزوهایش یکشبه به باد رفته و روشن تر از روز بود که تو اولین فرصت از ما قطع امید کرده و زین پس رو داداش کوچیکه حساب می کنه :)
هرچقدر سعی کردیم به پدر بفهمانیم که شعور چیژ ثابتی نیست و در برخورد با افراد متفاوت، متغیر است،نشد که نشد! فقط گفت اونجا همه منو می شناسن و از خودم و کلا خونوادم یه توقع دیگه دارن. می گفت باید سرتونو می انداختین پایین و جواب نمی دادید که خب سر پایین و زبونِ جواب نده ام آرزوست :)
دیگه با ما حرف نزد، کارشم نگفت و ما دست از پا درازتر برگشتیم خونه. ولی چقدر تو راه با داداش خندیدیم. اصلا نفهمیدیم مغازه دارا یه دفعه از کجا پیداشون شد چون ما خودمون حواسمون بود جلو همه یکه به دو نکنیم و ته ته ته ته راهرو بودیم.جایی که پرنده هم پر نمی زد یعنی آدمم می کشتی نباید کسی میومد ولی خب با این مردم فضول کسی که نیاید ام آرزوست :)))
پ.ن ۱: حالا از دفعه بعد برم اونجا باید از دم پاساژ تا خود مغازه با همه سلام علیککنم چون به واسطه این معرکه گیری همه فهمیدن من دختر آقای جیم هستم ! -__-
پ.ن ۲: فرزندان بی شعوری نباشید. اگرم هستید در ملأ عام نباشید
پ.ن ۳: کلا معرکه نگیرید چون انسانی که کار و زندگی اش را ول نکند و جفت پا نپرد وسط معرکه ام آرزوست
پ.ن ۴: ببخشید باز طولانی شد :| نمی دونم چرا تازگی ها پست کوتاه ام آرزوست :|
پ.ن ۵: شما معمولا وقتی پدرتون باهاتون قهر می کنه، چیکار می کنید؟
پ.ن ۶: طبق قانون پست های طولانی فحش آزاد :)
- ۹۴/۱۱/۱۱
با عرض سلام و احترام
مطالب وبلاگتان بسیار عالی و مورد پسند بود.گروه مدرسین پایتخت کلیه ی سوالات امتحانی مدارس،کنکور،دانشگاه های دولتی و آزاد را به صورت رایگان برای دانلود شما قرار داده و توسط متخصصین فعال کارشناسی ارشد و دکترا از دانشگاه های برتر کشور در تمام ساعات شبانه روز آماده خدمت رسانی به شما عزیزان می باشند.در ضمن باعث افتخار ماست که لینک سایت گروه مدرسین پایتخت را در وبلاگتان ببینیم.
با سپاس فراوان
گروه مدرسین پایتخت.