اخراجی ها

هِلو دوستان ^_^
من زندم 👋👋
خوبید؟ ^_^
من و یکی از داداشام دو قلوییم. تقریبا پنج سالمون بود که خیلی اتفاقی تو یه روزی که تو خونه تنها بودیم، اتاق خوابمونو آتیش زدیم و بعدش خیلی شیک در اتاق و بستیم و رفتیم پیش همسایه طبقه پایینی مون و در جریانش گذاشتیم. ایشونم زنگ زدن اتش نشانی و پدر و مادر گرام و به خیر گذشت. و بعدا مشخص شد عقلمونکار کرده و اگه در اتاق رو نمی بستیم، یحتمل همه جا آتیش می گرفت وکل خونه به فنا می رفت :)
بزرگتر که شدیم گذاشتنمون مهدکودک. جفتمونو گذاشتن یه مهدکودک که خب به دلیل شیطنت و این مسائل پیش پا افتاده، هفته اول که آشنایی بود هیچ، هفته دوم اخراج شدیم :|
دبستان که رفتیم مدرسه هامون بیست متر با هم فاصله داشت. تو مدرسه که هیچی، دستمون به هم نمی رسید. تعطیل که می شدیم سرویسامون جدا بود ولی اون میومد سرویس ما :) راننده سرویسم با بابام دوست شده بود مرامی چیزی نمی گفت ولی خب تا کی چیزی نگه ! دیگه گندشو که دراوردیم یه چیز گفت و از سرویس اخراج شدیم :|
دو سال بعد داداش کوچیکه هم وقت مدرسه اش شد و مامانم اسمشو تو همون مدرسه نوشت و شدیم سه تا :) لازمه بگم اخراج شدیم یا خودتون فهمیدید؟ :)
از دوران راهنمایی تا پیش دانشگاهی مورد اخراجی تو پرونده مون نداشتیم ولی دوران نکبتی پیش دانشگاهی و کنکور! قلم چی می رفتیم :) آموزشگاهامون از هم دور بود دیگه اخراج نشدیم. ولی آزمون تومخی جمعه ها... همیشه هندسه تحلیلی و گسسته و دیف با من بود و روشن تر از روزه که خب هیچی با اون نبود :) اهاااان چرا چراااا. مورد داشتیم بعضی وقتا دین و زندگی و چند تا دونه شیمی و این چیزام با اون بوده و حل که می کردیم جوابا رو برا هم اس ام اس می کردیم :) تک خوری تو مراممون نبود :)
موقع انتخاب رشته هم هر دو انتخاب اول رو یه رشته و یه دانشگاه زدیم که خب من قبول شدم و اون نشد :( اخرم رفت یه رشته و یه دانشگاه دیگه. الان که فکر می کنم می بینم واقعا حکمت خدا بوده. چون اگه قبول می شد بی برو برگرد از دانشگاهم اخراج می شدیم و این دیگه خیلی رو سیاهی بود :)
اواخر دانشگاه یه شب بابا بزرگم همه رو دعوت کرده بود. من چیزی حس نکردم ولی انگار موضوع مهم بود چون وقتی متوجه شد و من و اقای داداش داریم به صورت آنلاین با هم تِیکِن بازی می کنیم دو تا دمپایی حروممون کرد و از محفل گرم و صمیمانه خانواده هم اخراج شدیم :|
چند وقت پیشم اقا داداش نمی دونم چه فازی بود تو یه مسابقه شرکت کرده بود. انگار دوستاش بودن و بحث رو کم کنی و اینا بود. مسابقه شونم این جوری بود که یه تصویر بهت می دادن و تو باید تو چند دقیقه یه شعری در وصفش می گفتی. من حضور نداشتم ولی از طریق تلگرام با هم در ارتباط بودیم. از تصویرا عکس می گرفت واسه من می فرستاد، منم عکسو شعر می کردم براش می فرستادم. این اخرین همکاری مون بود. هنوز که جواباش نیومده ولی فکر کنم از اونجا هم اخراجش کنن :دی
پی نوشت ها:
یک. بچه ها روتوخونه تنها نزارید
دو. بچه ها رو تو یه مهدکودک نزارید. اگه میزارید پی همه چیو به تنتون بمالید :)
سه. راننده سرویس ها صبر کمی دارند -_-
چهار. ................ (این مربوط به قلمچیه. حیف کلمه -_- )
پنج. بابابزرگ ها اعصاب ندارند
شش. وبلاگ خودمه دوس دارم پست تپل بزارم -__-
هفت.همو طور که می دونم می دونید وبلاگ من خاطره نویسی نیست. یعنی سعی می کنم نباشه. ولی از اون جایی که الان چیز خاصی واسه گفتن نداشتم گفتم یه گریزی بزنم و از اون جایی که می دونم دلتون برام تنگ شدن بود، یه پست تپل گذاشتم ^__^
هشت. مررررررررررررسی از همه اونایی که تو مدت غیبتم به یادم بودن و سراغمو گرفتن. خیلی بامعرفتین. می خوامتون شدیدنااااک ^__^
نه. امشب تولد داداش کوچکه ست. تولد اونم هست. داداش کوچیکه که پیش خودمه مبارک باشه خودم خوشبختش می کنم ^_^ اونم هرجا هست مبارک باشه. ایشالا خوشبخت شه...
ده.می دونم حوصله تون با این متن طولانی سر رفت.فحش آزاد :)
بعدا نوشت: عنوان رسیـــد ^__^ با تشکر از دوست گرامی مون 🌹🌹
- ۹۴/۱۱/۰۹