دوستش داری و از دور کنارش هستی...
![](http://bayanbox.ir/view/4122163619927187044/heevan-resort-srinagar-1.jpg)
از بهار و اردیبهشتش، از پاییز و مهر و آذرش، از تابستان و مردادش انتظار داشتم اما از زمستان نه و از اسفند هرگز...
صبح که خبر فینالیست شدنم را در لیگ نویسندگان شنیدم فکرش را هم نمی کردم شب هنگام، درست زمانی که دست تنهایی ام را گرفته و در کافه دنج همیشگی به رویش لبخند می زنم و با گل های نرگس اهداییِ برادر جان جشن کوچکم را کامل می کنم، یک مرتبه در باز شود و اسفند روح و روانم را به تاراج ببرد...
لباس طوسی و مشکی که به زیبایی بدنش را قاب گرفته بود، کوتاهْ مویی که روزی تفرج گاه دستان من بود و ته ریش یکی دو روزه ای که هر دختری را مسخ می کرد، خیلی بیشتر از پیش خواستنی اش کرده بود...
بهت و حیرت او را در جا متوقف و من را از جا بلند کرد.
نفسم بند آمده بود، نبض گردنم را حس می کردم و قلبم انگار در مغزم می کوبید اما یک چیزی کم بود. این صحنه را زیاد در فیلم ها دیده بودم. معمولا یا با صدای مهیب رعد و برق همراه بود یا شر شر باران. اما اینجا اثری از آن ها نبود. تنها صدای فریدون بود که می خواند:
- من نیازم تو رو هر روز دیدنه ، از لبت دوست دارم شنیدنه...
عینک دور مشکی را از روی چشمانش برداشت و با ناباوری سر تا پای مرا کاوید. تاب نیاوردم. دستم را به صندلی بند کردم تا زیر حرارت نگاهش آب نشوم...
- تو مثه خواب گل سرخی لطیفی مثه خواب
من همونم که اگه بی تو باشه جون می کنه...
اسفند لعنتی...
بند کیف را بین انگشتانم فشردم، چشمانم را بستم و با دلی آشفته و ملتهب از کنارش گذاشتم. آهسته... بدون هیچ حرفی..
خود را زدم به فراموشی و تمام نیازم را در نرگس های عزیز تر از جانم روی میز برایش جاگذاشتم...
پا که از کافه بیرون گذاشتم آرزو کردم دیدار دیگری در راه نباشد یا اگر بود دیگر سکوت و حجب و حیا به ما وفادار نباشند. دست و پایمان را نبندند، بیخ گلویمان ننشینند تا مثلا من نیازم را بریزم در دستانم و سیلی محکمی در گوشش بنشانم و او هم مثلا مچ دستانم را بین دستان مردانه اش بگیرد و تا می تواند داد بزند. داد بزند و داد بزند. مردها با داد زدن خالی می شوند دیگر؟ انقدر داد بزند تا خالی شود...
صدای باز شدن درِ کافه گویی دستی شد و یقه ام را گرفت و از قعر افکار به بیرون پرتم کرد.
مردی با موهای کوتاه و ته ریش یکی دو روزه در حالی که صندلی چوبی ای را با خود حمل می کرد، در حال گذشتن از خیابان بود و صدایش در گوش خیابان زنگ می زد:
- اگه مردای تو قصه بدونن که اینجایی
برای بردن تو با اسب بالدار می تازن...
+ بشنوید
- ۹۴/۱۲/۲۳
چه نرگسای قشنگی :)
برای بقیه متن نمیتونم نظری بدم ... :|