باز من آمدم این می گوید عنوان !!
![](http://bayanbox.ir/view/1570220300940814951/20160322-125326.jpg)
- با من کاری داشتید؟
پک عمیقی به سیگارش زد و اشاره کرد بنشینم. کتابی از کشو دراورد و جلویم گرفت. رنگم پرید. پس اینجا بود. دیشب موقع خواندنش وسط هال خوابم برد و بعد هر چه گشتم پیدایش نکردم
+ نمی دونستم از این کتابا هم می خونی
---- سکوت ----
رو به رویم نشست و نگاه عمیقی بهم انداخت.
+ خوندمش. خوشم نیومد
لبخند محوی زدم و به خودم جرأت دادم:
- قرار نیست از هر چیزی که باهاش مواجه شدیم خوشمون بیاد. این همه سال همه چیزو ول کردیم و دو دستی چسبیدیم به زندگی. کیه که ادعا کنه از لحظه لحظه ش خوشش اومده؟
+ زندگی فرق داره دست تو نیست. ولی انتخاب کتاب دست خودته. خوشت میاد که انتخاب می کنی
- بعضی از کتابا حقیقت محضی رو تو خودشون دارن که گاهاً از زهرم تلخ تره. اساس خوندن این کتابا خوش اومدن نیست. می خونی که بفهمی
+ فهمیدی؟
- چیزی رو که باید، بله
+ خوبه. پس بالاخره فهمیدی چرا با اون به جایی نرسیدی
ماتم برد. از فرق سر تا نوک انگشتان پایم یخ بست. سیگار را بین انگشتان تکان داد:
+ هنوزم بهش فکر می کنی؟
نفسم را با صدا بیرون دادم. بحث کردن در این مورد آن هم با پدر... واقعا از توان من خارج بود.
- من فکر می کنم روز پدر حرفای بهتری هم برای زدن باشه
+ یعنی با وجود اینکه همه چیزو فهمیدی و می دونی فکر کردن بهش دردی رو ازت دوا نمی کنه بازم بهش فکر می کنی!!!
- پدر!!! واقعا متعجبم می کنید. منو ببخشید ولی یه پسر چهارده ساله این طور استدلال می کنه.
به سیگار لای انگشتانش خیره شدم:
- وقتی فهمیدین سیگار دردی رو ازتون دوا نمی کنه، تونستین نکشین؟ فکر که دیگه سیگارم نیست. نمی تونی یه روز از خواب بیدار شی و تصمیم بگیری بندازیش دور
نگاه عمیقی بهم کرد و چشمانش را در صورتم گرداند. سیگار را در زیر سیگاری خاموش کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد:
+ پس هنوز بهش فکر می کنی
کنترلم را از دست دادم. از جایم بلند شدم و همان طور که سعی می کردم صدایم را پایین نگه دارم، گفتم:
- پدر! من فکر می کنم مسأله من و شما این نیست. همون موقع که خودتونو از ما دور کردید و یه خط قرمز بزرگ دور خودتون کشیدید مسأله بین ما عوض شد. شد اتفاقات مهم. شد مشکلات مالی، مسائل کلی. بابت اینا می اومدین پیشمون و می اومدیم پیشتون. شد اینا. نشد که بعد بیست و چند سال دخترتون رو جلوتون بشونید و ازش بپرسید هنوز به اون فکر می کنه یا نه
شقیقه هایم تیر می کشید، نبض گردنم را حس می کردم و از شدت عصبانیت تقریبا فریاد می زدم. حس خوبی از این طور صحبت کردن نداشتم.
- پدر منو ببخشید. راستش من اصلا نمی دونم تو همچین شرایطی باید چطور با شما صحبت کنم. چون تا حالا بینمون پیش نیومده. می خوام بگم آدم بعضی وقتا تو زندگی فقط می خواد بفهمه، همین!
دستانش را ستون چانه کرده بود و با نگاه مرا می کاوید. چیزی در اعماق چشمانش موج می زد. اما چه؟
- پدر... قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم. من... من فقط اومده بودم روزتون رو تبریک بگم. فکر می کردم منتظر شنیدنش هستین اما انگار اشتباه می کردم... از همون اشتباها که می دونی کاری از پیش نمی بره اما بازم انجامش می دی... منو ببخشید... روزتون مبارک
سرم را بین دستانم گرفتم و به سمت در رفتم و در همان حال صدایش را شنیدم:
- دیگه بهش فکر نکن
- کتاب مورد نظر که در متن به آن اشاره شد کتاب «بگذارید میترا بخوابد» از آقای کامران محمدی،انتشارات چشمه ست.
- غیبت صغری هم به پایان رسید و دلتنگی ما برای شما بی پایان ماند... دیگر انقدر پست نگذاشته بودم مراحلش یادم رفته بود... به قول گندم جان پست دونی لم غیر فعال شده بود . اما در راستای خبرگیری چند دوست با معرفت و دوست داشتنی، گفتم یکی از نوشته هایم را پست کنم بگویم ما هم زنده ایم !
- عید که گذشت، سال هم که نو شد و ما نبودیم. حداقل روز مرد را به همه تبریم بگویم حناق نگیرم :) روزتون مبارک 🌹
- از جناب لافکادیو عزیز بابت معرفی داستان بی نظیر شب های روشن کمال تشکر را دارم. لحظات لذت بخشی هنگام خواندن این کتاب برایم رقم خورد. ممنون 🌹
- ۹۵/۰۲/۰۲