نیمــه گمشــده

- ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۰
مـاهــی کـه پشت ابــر مـانــد...
ماه کامل شده بود. دفتر کاهی اش را برداشت و پشت صندلی همیشگی اش در تراس نشست. دستانش را تکیه گاه چانه اش قرار داد و لحظه ای چند به ماه خیره شد. هنوز هم بعد از این همه سال زیبایی ماه در نظرش خیره کننده بود. هنوز هم با نگاه کردن به ماه هیپنوتیزم می شد. لبخندی روی لبانش نشست. عینکش را به چشم زد و دفتر کاهی را به دقت گشود. برگ های دفتر در اثر فرسودگی از هم جدا شده بودند. طبق عادت همیشگی اش علامت گذاشت: پانزده !
انـــدر احــوالات دانشجــــو نمــاها
- بازم شما دو تااااااااااا
مانده بودم چهره نالانش را دریابم یا صدای نخراشیده اش را !
- من نمی دونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که هر ترم باید ریختِ شما دو تا رو سر کلاسام تحمل کنم
بسیار دوست داشتم دهان باز کنم و بگویم همین استاد شدنتان بزرگترین گناه به خود و جامعه بشری بود ولی چه کنم که این دهان باید بسته می ماند چرا که او مثلا استاد بود و من مثلا دانشجو! پس پا روی پا انداخته و همراه رفیق گرمابه و گلستانم - فرنوش - به ادامه توهیناتی که استاد در حضور دانشجوها به ما نسبت می داد، گوش جان سپردم:
- بابااااا این همه کلااااس! به چه زبونی بگم. یه جوری، یه جا کلاس بر دارید که اصلا چشمم بهتون نیفته
دوســت بمانیــم
نیمه شب پانزدهمین روز فروردین دخترک در حالی که از فرط خستگی بخاطر رقصیدن زیاد روی پاهایش بند نبود لبخند زنان دست پسرک را تا لب دریاچه کشید و کنار آن روی چمن های خیس دراز کشیدند. پسرک چشم های نیمه بازش را به دختر دوخته بود. دستهایش را به سمت صورت دخترک برد و آن را به سمت خویش برگرداند. در حالی که در آتش شوق و هوس می سوخت گفت : می توانم تو را برای همیشه داشته باشم؟
دخترک چشم از او گرفت. کمی به فکر فرو رفت. نفس عمیقی کشید و در جوابش گفت: بزار بهت بگم بعدش چی میشه
الان من پیشنهادت رو قبول می کنم. بعدش احتمالا دوتاییمون از خوشحالی بلند شیم و رو چمنا بدویم یا از سر هیجان رو هم دیگه آب بپاچیم و حسابی خیس بشیم...