در ذهن یک مرد پنجاه ساله چه می گذرد...
+ چیزی شده بابا؟
پدر - نه
+ پس چرا ناراحتی؟
پدر بعد از مکثی کوتاه - چرا این حرفو می زنی؟ من که دارم کارای همیشه امو می کنم
+ مهم نیست چی کارمی کنی. بعضی وقتا کارایی که نمی کنی مهمن. چی شده؟
پدر - از کدوم کار حرف می زنی؟
+ از لبخندی که نمی زنی... از نفس های عمیق و راحتی که نمی کشی... از حرفی که نوک زبونته ولی نمی زنیش... اما بزن... من دخترتم... با دخترت حرف بزن
پدر - درست مثل جنازه ای که از خاک بیرون بکشی تا دوباره خاکش کنی، هیچ چیز با حرف زدن یا نزدن من عوض نمیشه...
+ من چی؟ خودت؟ رابطه پدر دختری مون؟ نزدیک تر که میشه؟
پدر - ترجیح میدم از یه راه دیگه بهت نزدیک تر بشم... فقط یه چیزی بهت بگم... یه جاهایی رو نگه دار واسه تنهایی پیاده روی کردن .. با کسی نرو اونجا ! باید جایی رو داشته باشی که تو رو یاد هیچ کسی نندازه...
----------- سکوتی سنگین ----------
+ همیشه فکر می کردم گذر زمان همه چیزو حل میکنه... اما اینکه شما بعد از گذشت این همه سال اونم فقط با یادش، و نه دیدن، این طوری داغون میشی... یعنی یه جای کار می لنگه... درست مثل افکار من... یه وقتایی فکر می کردم دنیا مثل یه دریای طوفانی و زخمی می مونه... مهم نیست تو چه
قدر شنا بلدی... به هر حال اون طوفانیه... هر چقدر بیشتر دست و پا بزنی فقط خودتو خسته کردی و زمان غرق شدنتو جلو انداختی...
پدر - سکوت...
+ به خاطر این لحظه ازت ممنونم بابا...شاید خودت متوجه نباشی ولی لحظه ای رو تو زندگی من خلق کردی که خیلی برام تاثیر گذار بود... حس می کنم از این لحظه به بعد عقلم درست کار می کنه... مثلا فکر می کنه شاید دنیا، دریا باشه... اما همیشه طوفانی و زخمی نیست... بعضی وقتا دریا فقط تنگ بزرگ تریه واسه آدمایی که آب رو به قصد گریستن نوشیدن...
پدر - سکوت...
+ دیگه حتی مهم نیست جایی رو نگه دارم که منو یاد هیچ کس نندازه... از این لحظه به بعد فکر میکنم یادش که هیچ، حتی اگه ببینمش هم درست مثل جنازه ای که از خاک بیرون بکشی تا دوباره خاکش کنی، هیچ چیز بین ما تغییر نمی کنه... ازت ممنونم بابا...
پدر - خب... بذار یه اعترافی بکنم... منم از این دست افکارا کم نداشتم... بعضی جاها بد می لنگید... مثلا همیشه فکر می کردم مردها وقتی عشق از دست داده شون رو دوباره ببینن بازم دوستش دارن اما زن ها داد و بیداد راه می اندازن... امروز فهمیدم داد و بیدادی در کار نیست... اونا خودشون رو هم از دست می دن...
+ سکـــــوت...........
+ تازگی ها بهم می گن نوشته هات کمی پیچیده شده جوری که باید چندبار بخونیم تا متوجه بشیم...باید بگم که نمی دونم خوبه یا بد اما کاملا آگاهانه این طوری شون کردم...
- ۹۵/۰۵/۳۰