مهـــرناز

و در پشت پرده ها گرگ و میش و سگ و گربه با هم عشق بازی می کنند...

مهـــرناز

و در پشت پرده ها گرگ و میش و سگ و گربه با هم عشق بازی می کنند...

فهمیدنِ بیماری، تنها راه درمان بیماریه

فهمیدنِ بیماری، تنها راه درمان بیماریه

مگه جز من تو این دنیا کسی می گرده دنبالت، کجا میری تو این سرما کجا میری با این حالت

مگه جز من تو این دنیا کسی می گرده دنبالت، کجا میری تو این سرما کجا میری با این حالت

ماند یک منِ دیوانه یاد، ارزانِ تو

ماند یک منِ دیوانه یاد، ارزانِ تو

مرا کم ولی همیشه دوست بدار...

مرا کم ولی همیشه دوست بدار...

به که گویم درد دل را که شود تکرار در آینه کوه

به که گویم درد دل را که شود تکرار در آینه کوه

بیا بیا ببر مرا دلم از اینجا زده است...

بیا بیا ببر مرا دلم از اینجا زده است...

که رفتن من، عین رفتن من باشد، و فرق داشته باشد ، با رفتن دیگران...

که رفتن من، عین رفتن من باشد، و فرق داشته باشد ، با رفتن دیگران...

برگرد خونه حتی اگه با خبر باشی تنها دل خودت برای تو شور می زنه

برگرد خونه حتی اگه با خبر باشی تنها دل خودت برای تو شور می زنه

بیاید کادوهاتون رو بدید لطفا

بیاید کادوهاتون رو بدید لطفا

این داستان: اختلاف سنی!

این داستان: اختلاف سنی!

مهـــرناز

یادت باشه قلب تو شکسته نیست
چیزهای شکسته کار نمی کنند

سرتو برگردون، دورتو نگاه کن. لیاقتت ایناست؟

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۰۳ ب.ظ

" اگه قدرت اینو داری که یکی رو خوشحال کنی انجامش بده. دنیا به این بیشتر نیاز داره "

هفته پیش وقتی داشتم مبحث گراف رو برای یکی از بچه ها باز می کردم، وسط توضیحاتم این جمله رو بهش گفتم. چند لحظه تو چشمام نگاه کرد. انگار داشت چیزی رو با خودش سبک سنگین می کرد. بعد انگار که تصمیمشو گرفته باشه یه دفعه کیفشو کشید جلو، برگه ای رو از توش در اورد و گرفت جلوم و گفت:

- با اضافه کردن فقط پنج نمره به این برگه می تونید مادر منو خوشحال کنید. انجامش می دید؟

لحظه ای از قرار گرفتن تو این موقعیت معذب شدم. به برگه تو دستش نگاه کردم و گفتم:

- نمره فقط یه عدده! در حقیقت این بالا رفتن علم و پیشرفت کردن توئه که مادرت رو خوشحال می کنه. با اضافه کردن پنج نمره از طرف من، چیزی به تو اضافه نمیشه. اگه واقعا دنبال خوشحال کردن مادرتی از راهش این کارو بکن. اون به یه خوشحالی لحظه ای و پوچ احتیاجی نداره

نگاهش روم خیره موند. داشت به حرفام فکر می کرد. حداقل من دوست داشتم اینجوری فکر کنم. برگه رو از بین انگشت هاش بیرون کشیدم و گفتم:

- می تونم همین الان اون پنج نمره رو به برگه ات اضافه کنم و تو با چیزی که به دست نیوردی بری پیش مامانت و در ظاهر خوشحالش کنی، یا می تونم کمکت کنم خودت اون پنج نمره رو به دست بیاری. انتخاب با خودته

همچنان تو فکر بود. براش تکرار کردم:

- حاضر اماده می خوای؟ یا براش تلاش می کنی؟

  • ۵ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۰۳
  • مهرناز .ج

صرفا جهت اینکه چراغم روشن شه

شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۰۶ ب.ظ
صرفا جهت اینکه چراغم روشن شه چون همیشه سعی کردم اگه قولی می دم بهش عمل کنم
قول این چراغو هفته پیش به گندم دادم
نمی تونم بگم وقتی میام اینجا و هر بار می بینم هر کدومتون از هر راهی که تونسته پیامی بهم داده و از اوضاع و احوالم پرسیده چه حال خوبی بهم دست میده. مرسی که هستین

انقدر اینجا نبودم و انقدر اتفاقات  افتاده نمی دونم از کجا شروع کنم و چی بنویسم؟ اتفاقات جدید؟ ادامه اتفاقات قدیمی؟ یا چی؟
اوضاع خوبه بد نیست... تمام وقتم اختصاص داده شده به سر کار، کلاس و شاگرد، باشگاه،  کتاب خوندن و نوشتن و اون اخرم خواب
نه چیزی کمتر نه بیشتر
داستان من داستان اون ادمیه که انقدر حرف واسه گفتن داره ترجیح میده سکوت کنه !
اینم از چراغ !
  • ۹ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۰۶
  • مهرناز .ج

نهم تیر ماهِ بیست و چند سال پیش، ساعت یازده و پنجاه و چهار دقیقه ی ظهر، درست زمانی که تابستان گرمای جان گدازش را نثار زمین می کرد، پسر بچه ای چشم به این دنیا گشود...

اما به همین جا ختم نشد...

  • مهرناز .ج

من پشت پرده اشک می ریزم کماکان

يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۵۴ ب.ظ

در حال دیدن عکس های چند ماه پیش...

برادر جان -  دوران سختی بود. فکر نمی کنم بدون تو از پسش بر میومدم

+ تو هیچ وقت بدون من نخواهی بود...

+ حقیقتا نمی خواستم اون لحظات دردناک رو ثبت کنم... خواست خودش بود...

  • ۷ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۴
  • مهرناز .ج

کافه های لعنتی ولیعصر 2

شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۲۵ ب.ظ

با عرض پوزش و شرمندگی به خاطر دیر شدن ادامه این پست...

و خیلی اختصاصی تقدیم به گندم جان که انقدر پیگیر این ادامه شد تا بالاخره نوشتمش :)

 

ادامه پست کافه های لعنتی ولیعصر

 

تو راهرو وایسادم و نفس عمیقی کشیدم. ترکیبی از بوی تنباکو و قهوه غلیظ تو بینی ام پیچید. عجیب بود. زیاد این بو رو شنیده بودم اما فقط همین بار بود که حس ارامش بهم می داد. خودمو تو آینه قاب گرفته شده تو راهرو نگاه کردم. شالمو رو سرم جا به جا کردم و پله ها رو رفتم پایین.

از لحظه ای که با اون شماره تماس گرفتم و قرار امروزو گذاشتم، لحظه شماری می کردم تا بتونم فقط یه بار دیگه کیفمو لمس کنم و محتویات توشو ببینم. به پایین که رسیدم ناخودآگاه سرم چرخید سمت میز همیشگی ام... و بعد میز کناری اش... کناری اش... کناری... کناری... لعنتی... همه شون خالین... اینجا چه خبره...

  • ۸ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۲۵
  • مهرناز .ج

لافکادیو !

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۳۰ ب.ظ

می دونم قرار بود پست بعدی پیدا شدن کیفم باشه اما حقیقتا وقتی این رو خوندم نتونستم ساکت بمونم و هیچی ننویسم!
راست میگه. نمی گم بهم بر خورده یا ناراحت شدم چون منم یه زمانی قصد بستن وبلاگمو داشتم، می گم راست میگه...
این پست منو برد تو فکر... اون اول هدف من از زدن این وبلاگ، فقط به اشتراک گذاشتن یه سری کار و نمونه های کاری بود و این دقیقا همون چیزیه که الان تو این وبلاگ پیدا نمیشه... با شماها که آشنا شدم فهمیدم میشه همیشه هم از نمونه های کاری نگفت... از شادی گفت، از غم گفت، از کسا و چیزایی که دوسشون داری و تو یه کلام از "زندگی" گفت...
نمی خوام بیشتر از این در این مورد حرف بزنم چون معتقدم حرف زدن زیاد درباره یه موضوع، اونو بی ارزش می کنه...
فقط می خوام بگم ممنون لافکادیو...
  • مهرناز .ج

In Love

يكشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۵ ق.ظ

بشنوید:

 

 

+ اونایی هم‌که دوست ندارن لازم نیست خودشونو اذیت کنن. می تونن نشنون. والا! چاقو که بیخ گلوتون نذاشتم.

 

+ وب خودمه دوست دارم توش آهنگ بذارم. والا! بدهکار نیستم بهتون که :دی

  • مهرناز .ج

هدیه ای برای اونایی که الان بیدارن :)

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۲۳ ق.ظ

باشد تا مورد پسندتان واقع شود :)

+ بشنوید

 

 

 

 

  • مهرناز .ج

برادر و خواهران کوچکتر :))

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ب.ظ


بعد از چند روز پر مشغله، بالاخره به خانه برگشتم. وسایلم را گذاشتم کناری، لباس هایم را عوض کردم و دو عدد بالش و پتو برداشتم و همراه برادر جان وسط هال مستقر و مشغول تماشای فیلم شدیم. چیزی نگذشته بود که صدای موبایل جان درآمد و پیامی از داداش کوچیکه به دستم رسید...

  • مهرناز .ج

التماس تفکر

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ب.ظ

عصبی بودم یه چیزی گفتم...

به جرئت می تونم بگم همه مون تو زندگی دست کم چند بار با این جمله رو به رو شدیم. یا از کسی شنیدیم یا خودمون گوینده بودیم !!

این جمله اصلا توجیه مناسبی نیست. یه بچه چهارده ساله این طوری توجیه می کنه! حرفایی که آدما تو عصبانیت به هم می زنن واقعی ترین حرفای اوناست. اگه آدم نتونه تو عصبانیت خودشو کنترل کنه و درست رفتار کنه پس کِی می تونه؟ وقتی آرومه و همه چی خوبه؟

اون موقع که همه می تونن !!

کاش یاد بگیریم وقتی عصبانی هستیم سکوت کنیم و حرف زدن رو به وقت دیگه ای موکول کنیم. باور کنیم هیچ کس فکر نمی کنه لالیم !! کاش بفهمیم حرفایی که می زنیم قبل از اون که طرف مقابل رو خطاب کنه، نشون دهنده شخصیت خودمونه. هیچ کس با حرفای ما نه بزرگ میشه نه کوچیک، این سطح شخصیت خودمونه که بسته به نوع اون حرفا بالا یا پایین میره...

تو عصبانیت صرفا فقط «یه چیزی» نمی گیم. از ریشه نابود می کنیم. نکنیم... شاید با این کارمون اون آدم محو بشه... کاش کمی فکر می کردیم... خیلی نه... فقط کمی

#التماس_تفکر

  • مهرناز .ج